شصت سال پیش، درحالی که مردم دشت ورامین مشغول عزاداری سومین روز از شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) بودند، خبر دستگیری امام راحل را شنیده و رخت عزای خود را با کفن عوض کرده و برای دفاع از مرجع تقلید خود، پای پیاده به سمت تهران حرکت کردند.
کتاب حاج تقی در بردارنده خورده روایت هایی از زندگی و زمانه تقی علایی از شاهدان عینی 15 خرداد 42 است.
حرکت کفنپوشان دشت ورامین از چند مسیر صورت گرفت، مردم پیشوا از صحن مطهر امامزاده جعفر(ع)، مردم روستای محمدآباد عربها و مردم روستای قلعهسین بدون اطلاع از حرکت یکدیگر به سمت تهران عزیمت کرده و در طول مسیر، مردم ورامین و مناطق اطراف و حتی کشاورزانی که مشغول برداشت گندم بودند نیز به آنها افزوده شدند.
به استناد اسناد ساواک، جمعیتی بالغ بر پنج هزار نفر پیش از ظهر حرکت خود را به سمت تهران آغاز کردند و نزدیک غروب به محل پل باقرآباد رسیدند، پلی تاریخی که بر روی یکی از سرشاخههای رودخانه جاجرود احداث شده بود و برای رسیدن به تهران، تنها راه عبوری محسوب میشد.
میرزا ترکۀ انار را برداشت و توی سرم زد. بلندشدم و پا به فرار گذاشتم. گریهکنان خودم را به کوچۀ بیبی هور رساندم. از کنار دیوار حسینیۀ خانمها، که شبهای جمعه برای روضه داخل آن جمع میشدند، با سرعت گذشتم. وقتی به خانه رسیدم، نفسم بند آمده بود. تمام مسیر را بیوقفه دویده بودم. گوشۀ اتاق زانوی غم بغل گرفتم و گریه کردم. جای ترکۀ میرزا، هم میسوخت هم با هر هقهق گریه تیر میکشید. هنوز هم جایش مانده. مادربزرگم دیرتر از من رسید. صدای بازوبسته شدن در حیاط آمد و بلند صدایم زد. صدایش درست به همان مهربانی وقتی بود که به دختربچهها قرآن یاد میداد. گوشۀ همان اتاقی که شاگردانش قرآن میخواندند، کز کرده بودم. گاهی در کلاسش، کنار دست دختر بچهها مینشستم و مثل آنها سرم را هنگام خواندن قرآن تکان میدادم. گاهی هم وسط حیاط صدایشان به گوشم میخورد. میخواست راضیام کند دوباره به مکتب برویم. سوزش جای ترکهها از قبول کردن پیشنهادش منصرفم میکرد. دست آخر راضیام کرد دوباره به مکتب میرزاحسن برگردیم. مسیری که گریهکنان دویده بودم را آرام آرام طی کردیم. این بار میرزا سؤال نکرد. میدانست که عمّ جزء را حفظ هستم و فقط کلمات را نمیشناسم. با وساطت مادربزرگم، میرزا قبول کرد با اینکه چهارسال بیشتر نداشتم به مکتب او بروم.