امتیاز
5 / 5.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
42,000

نظر دیگران

نظر شما چیست؟

معرفی کتاب آن چشم ها...

«باوان»

این داستانِ واقعی، قصّۀ خیلی‌هاست. این جمله را به عنوان امضای نویسنده کتاب آن چشم ها ... انتخاب کرده‌ام. داستان‌هایی که می‌نویسم همگی واقعی‌اند. تمامی‌شان برای من، تو و شاید همۀ ما رخ داده‌اند، می‌دهند. و خواهند داد. تنها من جسارتی به خرج داده‌ام. حقیقت و واقعیت را کنار هم قلمی کرده‌ام، هر چند چونان دو خطّ موازی‌اند که از ازل تا ابد به دنبال یکدیگر روانند. همۀ اسامی شخصیت‌ها و مکان‌ها خیالی‌اند، تا جای شکّ و شبهه‌ای باقی نماند. البتّه این ممکن است که در بین این برگ‌ها، قصّۀ زندگی خودتان را ورق بزنید. گاهی شگفت‌زده و گاهی حتّی شوکّه شوید. و این راه همچنان ادامه دارد...

گزیده ای از کتاب آن چشم ها...

«باوان»


نفس‌هایمان آنقدر با یکدیگر عجین شده بودند که گویا «از ازل نافشان را برای هم بریده بودند» نه! شاید گزیده‌تر است بگویم در الست «دست در دست هم غزل می‌خواندیم و پاکوبان سر می‌انداختیم» شاید بین «حضرت حافظ» با «شاخ نبات» نیز چنین عشقی جریان داشته است، آنجا که می‌گوید:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم  فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

آستین‌های اراده‌ام را بالا زدم. کفشهای تکاپویم را به پا کردم. سپاس خدای را به جای آوردم که این عشق- گم‌گشتۀ تمام عمرم را - چنین در طبق اخلاص به همچو منی پیشکش کرده است. تمام تلاشم را کردم تا به ذهن آشفته‌ام سر و سامانی دهم. گزینه‌های پیش رویم را به روی کاغذ آوردم. سبک سنگین‌شان کردم. پس از بالا پایین بسیار با تقدّم و تأخّر بر روی برگ‌هایی از دل و عقلم نگاشتمشان. و امّا نتیجۀ این واکاوی‌های دقیق، جزئی‌نگر و موشکافانه‌ام برایم ترس، اضطراب، تحقیر و غروری شکسته در پی داشت. ولی در برابرشان سر خم نکردم. سر خم نمی‌کنم. و سر نیز خم نخواهم کرد. از همان روز نخست که چنین انتخابی کردم می‌دانستم که گام در مسیری صعب گذاشته‌ام. که در این مسیر چنان بر زمین می‌کوبندم که انگار از آسمان بر زمین پرتاب شده‌ام. امّا به قول نیچه:«آنچه مرا نکشد، قویترم می‌کند»

در قدم نخست خیالم راحت بود که کمک‌های ماهیانۀ سارا هست. هر چند نمی‌دانستم تا چه زمانی تداوم دارند. ولی واقعا فکرش را نمی‌کردم پس از دو برج پرداخت، برایم چنان نمایش سخیفی اجرا کند. ابدا چنین انتظاری را ازش نداشتم. طبق قراری که به خواست خودش بینمان برقرار شده بود هر برج، موعد پرداخت را بهش یادآوری می‌کردم. برج سوّم طبق معمول همین کار را انجام دادم. امّا هیچ پاسخی نداد. تا به حال روال کارمان به این شکل بود که به محض اینکه پیامم را می‌دید، همان دم پاسخ می‌داد - با توجّه به اینکه همیشه آنلاین است. و در اسرع وقت مبلغ را به شماره حسابم واریز می‌کرد. عکسش را نیز برایم ارسال می‌کرد. بیشتر ارتباطمان در «تلگرام» بود و گاهی در اینستاگرام.

من هم به محض مشاهده از یک سو برای سارا پیام تشکّر می‌فرستادم و از سوی دیگر بلافاصله مبلغ را به شماره حساب فرهاد واریز و عکسش را برای نفس و سارا در تلگرام ارسال می‌کردم. پس از مدّتی نیز اگر فرهاد هنوز ندیده بود - به سبب اینکه آنتن‌دهی در منطقه‌شان به شدّت ضعیف است - تلفنی بهش خبر می‌دادم. به هر حال در هر زمینه‌ای فرد پیگیری هستم. بر این باورم انسان هر مسئولیتی را که بر عهده می‌گیرد باید به بهترین وجه آن را انجام دهد. کمّیت کار مهم نیست. آنچه شایستۀ قدردانی است کیفیت کار و مسئولیت‌پذیری است - که خیلی وقت است گم‌کردۀ ایران ماست. این بار سارا پیام‌ها را ندیده بود. مگر می‌شد؟ با خودم گفتم حتما از طریق «حالت روح» خوانده است. اینستاگرام نیز چنین قابلیتی دارد. هر چند من خودم  اهل این گونه برخوردها نیستم. همواره با دیگران در کمال شفّافیت و راستی روبرو می‌شوم. صریح و با رعایت ادب حرفم را به دیگران منتقل می‌کنم. از اینکه پشت سر کسی یا چیزی پنهان شوم بیزارم. امّا واقعا اندیشۀ منفی در مورد سارا به ذهنم خطور نمی‌کرد. با خودم گفتم شاید به هر دلیلی فراموش کرده. کاری برایش پیش آمد کرده. مسئله‌ای برایش ایجاد شده...

چند روز گذشت. هیچ خبری از سارا نشد.

صفحات کتاب :
438
کنگره :
PIR 8361
دیویی :
3/62فا8
کتابشناسی ملی :
8433758
شابک :
978-622-08-1109-1
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه آن چشم ها...