کتاب رایمون نوشته سرکار خانم حمیده انصاری پور رمانی با محوریت موضوعات اجتماعی منتشر شده در نشر متخصصان.
همه در عصر بلا و ابتلاییم، از ازل تا به ابد، از عالم ذره تا ذرهای در خاک. میآییم، مبتلا میشویم، جذب میشویم، دافعه میبینیم، رانده میشویم و در آخر همان ذره میشویم که بودیم. و در این بین بهانهای داریم برای زیستن بنام زندگی، برای نفس کشیدن.
همهجا یخ بسته بود؛ با اینکه روز شروع شده بود و خورشید طلوع کرده بود، باز هم هوا تاریک و بیرمق بود. بارقههای بیجان خورشید را یارای شکافتن هوای یخزده و بیجان این صبح غمانگیز روزهای آخر پائیز نبود. برگها بیقاعده و یله روی آسفالت خیابان و هرجا که چشم کار میکرد، رها شده بودند و با زوزه باد، خشخشکنان به این سو و آن سو میخزیدند. تا چشم کار میکرد خیابان خالی بود و روزنههایی که به کوچههای تودرتو راه باز میکردند و میرفتند و میرفتند تا به خانههایی برسند که هرکدامشان در خود ماجراهایی داشتند. اتاقهایی که همچون ورقهای کتاب یا شاید هم دفتر خاطراتی که به دست طفل بازیگوش روزگار نوشته شدهاند، برخیشان سرد و یخزده بودند مانند تنهایی خیابان، برخیشان هم گرم بودند از گرمی دل ساکنانشان. تکوتوک رهگذرانی بودند که بیصدا و گاهی هم لخلخکنان کفشهایشان را روی زمین میکشیدند و هیکلشان را به سوی کاری یا هرچیز مهم دیگری میکشاندند که میتواند آدمی را که فیالذاته تنبل و عاشق آسایش و بعضاً بخور و بخواب است، از رختخواب گرم و نرمش بیرون کشیده و در این صبحی که نفس هم یخ میزند، به خیابان آورد. بهراستی، چه غمی بالاتر از غم نان؟ چه دلمشغولیای بیشتر از کوشش در پی نشنیدن قاروقور شکم اهل و عیال؟ وگرنه آدم تنها که به لقمهای نان خشک هم سیر است.
اصلاً آدم که تنها باشد، کجا دست و دلش میرود که روزی دوسه بار پای اجاق بایستد و ناهار و شام مفصل برای خودش تهیه و تدارک ببیند؟ والله که همان چاشت هم برای آدم تنها، همچون باری سنگین است و چه بهتر اینکه تا چشم باز شد، فیالفور لباس را به تن کرده و کش شلوار و شاید هم کمربند را روی شکم گرسنه بسته و فرار کند به جایی که دو کلام بشود حرف زد. چای خالی هم در جمع دوست و رفیق و شاید هم همکارها، خیلی بیشتر میچسبد تا چای بیاتشدهای که یک هفته قبل دم شده یا چای کیسهای که نه طعم دارد و نه مزه.
پیادهروها جارو کشیده و تمیز بودند، مانند قدیم. کسبه عادت داشتند جلوی محل کسبشان را خلوت و تمیز نگه دارند بلکه جریان روزیشان قطع نشود و خدای ناکرده مشتری از دیدن وضع و حال کثیف و آشفتة جلوی مغازه، راهش را کج نکند و به سوی فروشندة دیگری نرود.
چند رهگذر با فاصله زیاد از هم و با سرهایی پایین که با کلاه یا هدبندی پیشانیشان را پوشانده بودند و دستهایی که در جیب کتهای پفآلود و بعضاً پشمیشان چپانده بودند، بیآنکه نظری به چپ و راستشان بیندازند، به نوک کفششان خیره شده بودند و سعی داشتند زودتر به مقصدشان برسند و از این سرمای جانفرسا بگریزند.
فقط او بود که سعی میکرد از پشت اشکهایی که از سرما در چشمانش جمع شده بودند، به عابران و هرچه که در سر راهش بود نگاه کند. به نانواییای که تازه درش باز شده بود و شاطرش داشت میزش را به بیرون از مغازه هل میداد و شاگردنانوا هم داشت تنور را روشن میکرد. بیگمان کمی دیگر سروکله اهالی محل هم پیدا میشد برای خرید نان؛ همانهایی که اتاقهایشان چون تنور نانوایی گرم بود و حال و حوصله زندگی کردن داشتند. البته که همه آدمها اولش که به دنیا میآیند، حوصله زندگی کردن دارند؛ اصلاً به دنیا میآیند چون تصمیم دارند که زندگی کنند و همین شوق زیستن باعث میشود که چنین تصمیم پرریسکی بگیرند و پا به این هستی فانی بگذارند. ولی خب، زندگی ریسک بزرگی است؛ کسی چه میداند روزگار برایش چه مقدر کرده و قرار است بیشتر لبهایش بخندند یا چشمهایش بگریند. آدمی را شوق زندگیست ولو سخت و طاقتفرسا؛ ارزشش را دارد!