.... چُرتخوابِ زیر سایهی توت کهنسال برایم رؤیایی دستنیافتنی شده بود. یادم آمد روزهای سوختهای که بر باد رفته بودند با چندهزار واژهی سُربی اخته و مشتی کلمههای پوچ و بیهوده. و بعد، دویدن در سراب هیچها و رسیدن به جایی که نمیخواستی حتا فکرش را بکنی. یاد آشنا و عزیزی را زیر پردههای خودخواهی و لجاجت عادلانه، پنهان کردن. به تیرِ نرم آهنگ مادر، وقتی از دل برمیآمد، و با نالههایی ـ دعا و نفرین ـ در دهلیزهای تنگ و بنبست گوشهایم... سواران تیزپای روزهای دیگری که میرسیدند و بر باد میرفتند. و من باز هم، ایستاده و مغرور چون گرگ سنگی با دیدگان خیره به ناکجای کجاها؛ به غروب لحظاتی که برای از دست دادنشان هیچ عجلهای نداشتم که بعدِ من، همه آوار میشوند همینجا، در بیتوتهگاهم با ترس و ندامت. و لااقل باورم شود، یک بار دیگر خواهم رفت و باز خواهم آمد. در دل به این امید واهی که حیوان سنگی تکانی نخواهد داد به خود و بار دیگر، زیر شکم دایرهمانندش خواهم خفت...
... بند پوتین گلی اش را می خواهد باز کند. اطراف را می پاید: «پاهاتو دراز می کردی و بالش نرم و راحتِ دس دوزِ مادرو می ذاشتی زیر سر. از همون جا میون این همه ستاره، زل می زدی بهش.»
سر را تکیه می دهد به قلوه های روی تخته سنگ.
روباه می گوید: «مثل این که یادت رفته کجاییم. جناب سروان پشت سرمونه! فکت بجنبه، گفته کمِ کمش یه ماه اضافه خدمت رو شاخشه، تو گشتِ شناسایی برون مرزی. حالا خفه می شی یا...»
کنگره :
PIR8203/ح8466م4 1389