کتاب حوالی حصارهای مرزی نوشته ساناز فرهادی در نشر متخصصان منتشر شده است. حوالی حصارهای مرزی داستانی عاشقانه با زمینهای مذهبی را روایت میکند. داستان دختری به نام زینب، که متخصص زنان است و در بیمارستان پدرش مشغول به کار است. پدر او پزشکی شیعیمذهب با خانوادهای بسیار مذهبی است که با زنی بلوچ و اهل سنت ازدواج کرده است! آن ها در همان اوایل ازدواجشان بخاطر اختلافات مذهبی شدیدی که بین خانوادههاشان پیش میآید به ناچار از هم جدا میشوند و زینب از مادرش جدا میشود. بعد از گذشت سی و چند سال، زینب با این دید که خانوادهی متعصب و مذهبی مادرش باعث و بانی فروپاشی خانوادهشان شدهاند، تصمیم میگیرد برای کار جهادی به یکی از روستاهای مرزی سیستان و بلوچستان برود. او برای اولین بار تنها خالهاش را ملاقات میکند و به شدت تحت تاثیر رفتارهای خالصانهی او و خانوادهاش قرار میگیرد. در آن بین اما با تنها پسرخالهاش که یک پاسدار مرزبان است به مشکل برمیخورد.
او برخلاف بقیه حق را به زینب نمیدهد و بخاطر کم لطفیاش نسبت به خانوادهی مادرشاش او را سرزنش میکند. زمانی این اختلافات به اوج خود میرسند که زینب با یکی از بیمارهای اهل سنت خود درگیر میشود و همه چیز بر علیه او میشود...
حوالی حصارهای مرزی ژانری عاشقانه دارد و رمانی مناسب بزرگسال است. مطالعهی کتاب حوالی حصارهای مرزی را به علاقهمندان کتابهای داستانی و عاشقانه پیشنهاد میکنیم. اگر شما هم کنجکاو هستید از نزدیک با زندگی پر از فراز و نشیب یک مرزبان سنی و یک پزشک شیعه آشنا بشوید این رمان مناسب شماست.
تازه راه افتاده بودیم که دیدم هی به طرف من میچرخد و با نگرانی پشت سرم را نگاه میکند. هنوز سرم را کامل به عقب نچرخانده بودم که با دست پایینم کشید و فریاد زد:
-بخواب کف ماشین!
سکوت سنگین آن بیابان یکباره شکسته شد. صدای وحشتناک گلوله که بیوقفه مثل باران بهاری به طرفمان شکلیک میشد، باعث شد دستم را روی گوشهایم بگذارم و جیغ بکشم. ماشین هی این طرف و آن طرف میشد. من که از ترس کنترلی روی بدنم نداشتم، مثل توپ کف ماشین چپ و راست میشدم.
مرد صندلی راننده را محکم گرفته بود و فریاد میزد
-امیرحسین بپیچ چپ، چپ؛ نرو سمت شهر!
از پشت سر نگاهی انداختم. امیرحسین فرمان را محکم گرفته بود. چشمهایش جاده را میپایید و پایش از روی گاز تکان نمیخورد. عقربهی کیلومتر شمار به کف صفحه چسبیده بود. مرد با بیسیم موقعیت ما را اعلام میکرد. دیگر نشنیدم آن کسی که پشت بیسیم بود چه گفت.
حالا خودش هم شروع به تیراندازی کرده بود! با هر تیری که از توی ماشین شلیک میشد جیغ میکشیدم و یاحسین میگفتم. سواری کنار دستمان محکم خودش را به ماشین ما چسباند. وقتی اینقدر به خودمان نزدیک دیدمشان دیگر فاتحهی خودم را خواندم.
وحشت زده خودم را به گوشهی دیگر ماشین رساندم. با اولین شکلیک صدای فریاد سرباز بلند شد. کنترل فرمان از دستش خارج شد. حواسم پرت او بود که سرم محکم به در ماشین خورد. برای لحظهای جلوی چشمهایم سیاه شد.