در آن ساعت خیابان های حومه ی شهر ساکت بود. گاه در فلزی ساختمانی باز وبعد بسته می شد. افتاب داغ بود و همه چیز در سکوت ساعات بعدازظهر غرق بود. پیر مرد با لنگ های درازش قدم بر میداشت. عادت داشت در ان ساعت راه بیافتد.عصایی در یک دست داشت و دست دیگرش را در جیب کت مشکییش فرو برده بود.
در این دست کلید کوچکی را می فشرد. از بس کلید را فشرده بود داغ شده بود. گاه ان را رها میکرد و بعد سریع میچسبید. کاملا مراقب اطراف بود. به سبیل چخماخی خود دست کشید و به راهش ادامه داد. گاه زنی روی بالکن ظاهر میشد و با کنجکاوی به حرکات او خیره می ماند...