کتاب پشه بینی دراز توسط ابراهیم یونسی ترجمه شده است و انتشارات امیر کبیر آن را منتشر کرده است.در این کتاب داستان های پشه بینی دراز، عمو ناقلا و آقا خودنما، گوش دراز چپ چشم، زاغی خانم و زری خانم را خواهید خواند.
خرگوش کوچکی در جنگل به دنیا آمده بود، این آقا خرگوشه از همه چیز دور و برش می ترسید. کافی بود شاخه ای صدا کند، پرنده ای بالی به هم بزند، تکه برفی از درختی بیفتد و آقا خرگوش زهره ترک شود. خرگوش کوچولو یک روز ترسید، دو روز ترسید، یک هفته ترسید، یک سال ترسید و بعد خرگوش بزرگی شد و از دست این ترس به تنگ آمد. سرانجام یک روز دل به دریا زد و داد زد: «من از هیچکس نمی ترسم. » طوری داد زد که آن هایی که در جنگل بودند همه شنیدند.
گفت: «یک ذره هم نمی ترسم. یک ذره هم! » «بابا » خرگوش ها وقتی که این را شنیدند، نزدیک تر آمدند، نی نی کوچولوها به تاخت، و «ماما » خرگوش ها هم دوان دوان آمدند و همگی لاف و گزاف های «گوش دراز چپ چشم دم منگول های » را گوش کردند. گوش می دادند اما فکر می کردند گوش هایشان عوضی می شنود. چون خرگوشی دیده نشده بود که از هیچ چیز نترسد. یکی پرسید: «گوش کن، گوش دراز چپ چشم دم منگول های، یعنی تو از گرگ هم نمی ترسی؟ » آقا خرگوشه، بی درنگ جواب داد: «نه، نمی ترسم؛ نه از گرگ، نه از روباه، نه از خرس، از هیچکس نمی ترسم! » خیلی بامزه بود. نی نی کوچولوها پوزه های کرکی خود را زیر پنجولهایشان کردند و شروع کردند به نقُلی خندیدن!