زندگی برخی از انسان ها خیلی افتخارآمیز و عزتمند است؛ زندگی آدمهایی که در راه هدف مقدس شان می میرند، معلمی که در راه مبارزه با جهل جان می سپارد، پزشکی که در حال نجات جان یک بشر جان می دهد، پلیسی که در تکاپوی صیانت و امنیت مردم جان فشانی می کند، جهادگرانی که در راه رضای خدا و حفظ آب وخاک سرزمین شان جان نثاری می کنند، یا همانند سید شهیدان اهل قلم؛ شهید آوینی -که پس از سال ها شور و شیدایی شاهدان و شهیدان، به دنبال همان رازی که در جبهه ها تفتیش می کرد- به درون تصاویری حلول و ورود پیدا کرد که سال ها در آن سیر و سلوک و عشق ورزی می نمود.
کتاب حاضر خاطرات یازده تن از شهدایی است که یک نفر از آن ها عضو بسیج، سه نفر سرباز ژاندارمری و هفت نفر عضو کمیته انقلاب اسلامی بودند.
زایش کمیته به یک روز پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی برمیگردد؛ یعنی 29 بهمن سال ۵1 . کمیته ها از جایگاه مردمی برخوردار بودند و در رأس تشکیلات هر کمیته، یک روحانی قرار داشت.
قبل از انقلاب، پاسبانی آمد در حیاط را زد و برای پدر خبر آورد که مغازه ات آتش گرفته است. پدر سراسیمه رفت. مادر به حسین -پسر بزرگتر- گفت:«بابات با زیر شلواری رفت. پاشو شلوار بیرون بابات رو براش ببر »
همینکه حسین رفت، اکبر هم به دنبالش راه افتاد.
پاسبان دروغ گفته بود و قصد بازداشت پدر را داشت.
با این حال هر سه نفر را بردند کلانتری. مادر که تا آن زمان کلانتری نرفته بود، پایش به کلانتری باز شد. رییس کلانتری؛ ملکی همسایه شان بود. بعدها که انقلاب شد، از بالای پشتبام فرار کرد و رفت.