من هرگز متولد نمی شوم.
چون قبل از این که مردی که می شد بعدها پدر صدایش کنم با زنی حرف بزند که می شد مادرم باشد، زن می رود و بعدها هرگز پدرم پیدایش نمی کند.
شاید هم هرگز دنبالش نمی رود.
من چیزی نمی دانم.
اگر هم می دانسته ام، از یاد برده ام.
نمی توانم خیلی چیزها را برای زمانی طولانی در خاطرم حفظ کنم.
هر چیزی باید پشت سرهم برایم تکرار شود تا آن وقت، بعد، بتوانم به یادش بیاورم.
این جا که هستم، سردم می شود و وقتی خیلی زیاد، این قدر زیاد سرد شود که از سرما بلرزم، به خواب پدرم می روم. بعد، زنی را می بینم که...
کتابشناسی ملی :
1875711
کنگره :
PIR8123 /ر8886د4 1389