شب از نیمه گذشته بود و من و سیامک هنوز در کوه بودیم. از اول شب آمده بودیم. نان و پنیری، روی تخته سنگی خورده و در کتری سیاه و کج وکوله ای روی آتش، چای لب سوزی درست کرده بودیم. جایی نشسته بودیم که ساختمان خوابگاه، با آن هیبتش، خیلی کوچک دیده می شد. تمام شهر، مثل دریایی از نور، موج برمی داشت و می لرزید. سکوت همه جا را فرا گرفته بود و فقط گاهی، صدای جیرجیرکی از میان بوته ها می آمد.
سیامک دف را بالای سرش برد و ضرب گرفت؛ ارتعاش هوا را حس کردم، که فضای وهم آلود کوهستان را شکافت و طنینی در همه ی کائنات انداخت. امواج سحر انگیز دف، در جان چراغ های لرزان شهر هم رخنه می کرد؛ و من رقصِ نورها را در ترنم صدایش می دیدم. هوا خنک بود، و با هر ضربه بر پیکر دف، نسیمی چهره ی تب دارم را می نواخت و می گذشت... لحظات به سرعت می گذشتند. تقریباً تمام چراغ های خوابگاه خاموش شده بود که به اتاق برگشتیم... احساس می کردم سبک شده ام. انگار بار سنگینی از دوشم برداشته بودند. توی رختخواب دراز کشیدم و به سقف ترک خورده چشم دوختم. ندانستم کی به خواب رفته ام، ولی تا صبح خواب کوه و آسمان و درخت می دیدم. کوه و آسمانِ خوابگاه نبود! جایی بود که انگار قبلاً دیده بودم. انگار زمانی آن جا بوده ام...
... بعداز ثبت نام باید انتخاب واحد می کردم. دانشکده های دانشگاه مجتمع نبودند و برای واحدهای مختلف مجبور بودم از این سر شهر، به آن سر شهر بروم. تقریباً پنج عصر بود، که تمام کارهای انتخاب واحد را انجام دادم. دیگر رمقی در پاهام نبود. در مسیری که می رفتم، هیچ مسافرخانه ای ندیدم. از جلوی چند هتل بزرگ و کوچک گذشتم و وارد مغازه ای شدم و آدرس پرسیدم. مغازه دار که مرد جوانی بود، گفت: این جا مسافرخانه ای نیست و آدرس محل دیگری را داد. بعدها فهمیدم آن جا یکی ...
کنگره :
PIR8123/ھ364خ4 1388