بالاخره بعد از چند سال رفت و آمد برای همیـشه بـه ایـران برگـشتم . وقتی هواپیما در فرودگاه امام (ره ) به زمین نشـست و از گیـت خـارج شدم، نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم . طبق معمـول مـادر و پدرم پشت شیشه منتظرم بودند و با دیدن من لبخنـد زدنـد و دسـت تکان دادند . حالا دیگر خانواد ه ما بزرگتر از قبل شده بود و مـن هـم نمایند ه معتبر یک سـازمان بـودم کـه بـه کـشورهای مختلـف سـفر میکردم و بعد از چندین ماه مأموریت برمی گشتم و بعد هم مأموریـت بعدی .
ساکم را از روی ریل برداشتم و به سمت پدر و مادرم حرکـت کـردم و آنها را در آغوش گرفتم و گفتم دیگر تمام شد . این آخرین بـاری بـود که شما را توی زحمت انـداختم و مجبـور بـودیم دلتنگـی همـدیگر را تحمل کنیم . به خانه رسیدیم ، و همان خانواد ه پرجمعیت وبا محبت که در وجودشان عشق سرشار و لبریـز بـود . یکـی دو روزی گذشـت و تصمیم گرفتم ، بعد از دو سه سـال ، دوبـاره بـه دیـدن مهـدی بـروم و آلبومها را ورق بزنیم و کلی حرف و صحبت . توی محله قدیمی قـدم بزنم و سری هم به خاطراتمان ...