برای آشنایی خوانندگان ایرانی با داستانهای پلیسی - جنایی روز دنیا، مجموعه کتاب تا مرگ ما را از هم جدا کند، اثر جمعی از نویسندگان با ترجمه سحر قدیمی؛ شامل نُه داستان کوتاه، با عناوینی نظیر؛ «جک بست و وعدههای فردا، نویسندهی کتابهای ترسناک و دخترش، ترانهی قبر کن، یک مهربانی ساده، گورستان، کلمبیایی، چیزی برای از دست دادن نیست، پسرک خوششانس، تا مرگ ما را از هم جدا کند» میباشد که به روایت آنها پرداخته است.
گورستان
والتر گیرسباخ
در شمال شرقی کانکتیکات جنگلهایی وجود دارد که فقط کافی است کمی از مسیرتان منحرف شوید تا برای همیشه در آن جنگلها ناپدید شوید. در این صورت احتمالا یک سال بعد پای یک شکارچی هنگام شکار به جسدتان گیر میکند و شما را خواهد یافت. افراد محلی آنجا را گوشهای فراموش شده مینامند و دوست دارند برای وقتگذرانی دربارهی آن نقطه، کلی قصه ببافند و چرتوپرت سرهم کنند. در نیوجرسی - که همه جایش قابل دسترسی است ما به آن جنگلها گورستان میگوییم.
سام دکستر، رئیس پلیس آنجاست و در برانفورد کار میکند. اگر تا یک سال دیگر اهالی شهر نتوانند حقوقش را تأمین کنند، دولت آن مرکز پلیس ر ا تخته خواهد کرد و فقط گاهی گروهای گشت پلیس به آنجا سر خواهند زد.
او تلفنی گفت: مایکی، نمیخوام التماست کنم، اما مایلم بیای اینجا تا بفهمم نظرت دربارهی پروندهای که دستمه، چیه. این آخرین شانسیه که دارم، در غیر این صورت دولت مسئولیت پروندهرو به عهده میگیره.
دلم میخواست از نیوآرک فرار کنم که چیزی نمانده به شهر اول جرم و جنایت در امریکا تبدیل شود. خوشبختانه رئیس برایم مرخصی باحقوقی در نظر گرفته بود تا اندکی به خاطر آخرین قتلی که انجام داده بودم، آرامش پیدا کنم. پنج دقیقه دیر به صحنهی جنایتی رسیده بودم که در آن پدری مأیوس به فرزندش شلیک کرده بود. او نمیخواست اسلحهاش را رها کند و من پس از کشتن یک قاتل، حس چندان خوبی نداشتم.. .