کتاب خواندن برای من شده بود یک بیماری و بیشتر، کتاب خریدن. ازدواج کرده بودم و منتظر اولین فرزند،که انتظار شیرینی هم هست. هر روز که می گذشت، یک روز به دیدن نخستین انسانی که در بوجود آوردنش نقش داشتم نزدیکتر می شد. هر ساخت و سازی لذت بخش است. بخصوص در آن سالها که از قبل نمی توانستیم، و حتی نمی توانستند اطلاعاتی در مورد جنسیت و چگونگی بدهند،که چه خوب هم بود. ........
حرفهای من تمام شد. دیدید که خیلی حرف حسابی هم نبود، حرف دل بود. هر چه خواستیم گفتیم، به هر کس دلمان خواست پریدیم،هر کجا که توانستیم دویدیم، پرده ی هر بدبختی که به دستمان رسید دریدیم آخرش هم ازهیچ قدرتمندی نترسیدیم و به سوراخی هم نخزیدیم....