0.0از 0

سربازان زبان بسته

مجموعه داستان‌های پیامبران از زبان حیوانات

کودک و نوجوان
دسته بندی
حامد جلالی
نویسنده
جمکران
ناشر
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب

    معرفی کتاب سربازان زبان‌بسته 

    کتاب سربازان زبان بسته با نثری روان و ساده و زبانی دلنشین برای نوجوانان و دانش آموزان به قلم حامد جلالی و با تصویرگری کوثر رضایی منتشر و روانه بازار نشر شد. 

    یکی از شیوه‌های بسیار اثرگذار انتقال مفهوم و پیام، «داستان‌پردازی» است. قرآن کریم که معجزه‌ای بی‌همتاست، از داستان‌های متنوع و زیادی استفاده کرده است تا این انتقال مفهوم را به بهترین و شیرین‌ترین شکل محقق کند. در بعضی از داستان‌های قرآن از حیواناتی نام برده شده است که نقش پررنگی در داستان داشته‌اند. مثل کلاغ در داستان هابیل و قابیل؛ سگ اصحاب کهف؛ هدهد حضرت سلیمان و ملکه بلقیس؛ مورچه‌ای که در داستان حضرت سلیمان از او یاد شده؛ قوچ داستان حضرت ابراهیم علیه‌السلام؛ نهنگ داستان حضرت یونس علیه‌السلام؛ فیل در داستان ابرهه؛ خر حضرت عُزیر علیه‌السلام و …

    کتاب سربازان زبان بسته مجموعه داستان‌های پیامبران است از زبان این حیوانات که با قلمی روان و جذاب برای گروه سنی کودکان و نوجوانان نوشته شده است. در این داستان‌ها راوی حیوانات هستند و آن‌ها در ماجراهایی که اتفاق می‌افتند، حضور دارند و وقایع مربوط به زمان پیامبر خودشان و سختی‌هایی که پیامبرانشان کشیده‌اند، را تعریف می‌کنند. در این اثر محاکمه‌ها و آزمایش‌های جدی و رنج‌ها در کنار عشق و رحمت هر پیامبر نسبت به مردم خودش و زحمت‌هایی که در راه وعظ و انتقال پیام الهی به آن‌ها کشیده است، به خوبی و از زاویه دید حیوانات به تصویر کشیده شده است تا مخاطبان کودک و نوجوان ارتباط بیشتری با این داستان‌ها برقرار کنند.

    گزیده کتاب سربازان زبان‌بسته 

    فرشته از نمرود خواست با آن معجزه‌ای که دیده بود، ایمان بیاورد. اما نمرود باز هم ایمان نیاورد. فرشته به من که روی شانه‌اش نشسته بودم، اشاره کرد و من بال زدم و روی لبهای نمرود نشستم. لبهایش را نیش زدم. هر دو لبش خیلی زود باد کرد. نمرود خواست با دست مرا بکشد که پرواز کردم و وارد حفره بینی‌اش شدم. از میان موهای بینی‌اش راه باز کردم و به سمت مغزش رفتم.

    انگار با دست کوبید روی بینی‌اش تا مرا له کند؛ اما دیر شده بود. دیگر به مغزش رسیده بودم، خیلی حس بدی داشتم که توی مغز آدمی به آن بدی بودم، اما از طرف دیگر خوشحال بودم که این مأموریت از طرف خدا به من داده شده، این نشان می‌داد که من ملکه خوبی بوده‌ام و خداوند یکتا از من راضی است. بالاتر رفتم و چسبیدم به مغز نمرود و نیشش زدم. صدای فریاد را شنیدم. داد می‌زد: «آهای بی‌مصرف‌ها! کاری بکنید. بروید حکیمی بیاورید. زود باشید تا نداده‌ام تک‌تکتان را گردن بزنند.»