کتاب افسانه های ایرانی نوشته منوچهر سلیمی می باشد و انتشارات امیرکبیر آن را منتشر کرده است. در این مجموعه چهل و چهار افسانه و متل درج گردیده است. نویسنده در این کتاب به مقایسه اشکال گوناگون افسانه ها در سراسر جهان می پردازد. این کتاب به تمام علاقه مندان ادبیات کلاسیک و خصوصا دانشجویان رشته های نویسندگی توصیه می شود.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در زمان های قدیم در روستایی چوپانی با خانواده اش زندگی می کرد. چوپان وضع زندگی خوبی نداشت. او پنج دختر داشت که یکی از دیگری زیباتر بود. چوپان فرزند پسری نداشت. این موضوع باعث شده بود که غصه بخورد برای اینکه فرزند پسر برای خانواده چوپان نعمت بزرگی بود که چوپان از این نعمت محروم بود. چوپان مجبور بود گوسفندان مردم روستا را به کوه و دشت ببرد و بچراند و از صاحبان آنها مزد بگیرد. فصل بهار از راه رسید. او و خانواده اش کوچ کردند. همراه گله به بیابان رفتند و چادر زدند. آنها چون فقیر بودند دخترانشان را به مدرسه نمی فرستادند. آنها برای بافتن قالی به مادرشان کمک می کردند. دختر سوم چوپان با اینکه سواد نداشت، خودش نقشه های قالی را می کشید؛ در کارها به پدر و مادرش کمک می کرد. او خیلی باهوش بود، در آن بیابان خشک به جز چوپان و خانواده اش هیچکس نبود. تنها آرزوی چوپان داشتن یک پسر بود که کمک کار پدر باشد. فقیر بودنش را هم به علت نداشتن پسر می دانست. چوپان همیشه به درگاه خدا دعا می کرد که به او پسری بدهد تا از این فقر و بدبختی نجات پیدا کند؛ تا اینکه یک روز که گله را به کوه می برُد، در راه به پیرمردی برخورد.