یکی بود، یکی نبود.
در روزگارهای پیش مردی بود مهزیار نام.
بی پول و بی نوا.
همیشه آرزو می کرد که یک شکم سیر، نان بخورد و چندرغازی پس انداز کند و روزی، به زیارتِ خانه ی خدا برود.
زد و روزگار، آرزویش را پیش چشمش آورد شبی، میان چله ی زمستان توی کلبه اش نشسته بود که مادّه بزی از گله جدا مانده به او پناه آورد و با شاخش در کلبه را زد و باز کرد و رفت تو.
مهزیار، بُز را به خانه راه داد و ازش نگه داری کرد تا پس از دو سه ماهی، بز دوقلو زایید.
سر سال، بزغاله ها هم دوقلو زاییدند و از همین راه دارایی به هم زد.
خانه و باغی فراهم کرد و گله ای به راه انداخت و شد یک مرد ثروتمند.
اما دلسوز و سخاوتمند نبود و از آدم های بی چاره و بی نوا دست گیری نمی کرد.
فقط کارش شده بود ثروت جمع کردن.
در خانه، مرغ و خروس های زیادی نگه می داشت و همه چاق و پر گوشت بودند.
برای اینکه گاهی بکشد و بخورد ...
کنگره :
PIR3993/چ2الف7 1392
شابک :
978-600-6723-05-1