کتاب جزیره نوشتهٔ داریوش عابدی است و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را منتشر کرده است. اشکان و مادرش در خانهای در بلندترین تپهی جزیره زندگی میکنند. پدر اشکان، «صدیق»، به همراه دوستان خود به دریا رفته و دیگر بازنگشته است... .
همیشه قبل از طوفان دریا در سکوت فرو میرفت، نه از سروصدای کرکنندهی مرغهای دریایی خبری بود و نه از خروش موجها که خودشان را به پایههای چوبی اسکله میزدند و یا روی ساحل ماسهای پخش میشدند؛ برای همین وقتی صدای سوت بلند و شدید کشتی بزرگ بادی سکوت ساحل را شکست، یکه خوردم و با تعجب سرم را طرفش چرخاندم .
کارگرهای شیلات روی عرشهی کشتی با عجله مشغول خالی کردن بارها بودند. کنار اسکله چشمم خورد به آخرین اتوبوس شهرک شیلات، چیزی نمانده بود پر شود. از این پا و آن پا کردن خسته شده بودم؛ ولی باید هر چه زودتر تصمیم میگرفتم. میدانستم اگر برکهی بزرگ روبهرویم را دور بزنم و خودم را به اسکله برسانم، تصمیم گرفتن برایم راحتتر میشود. در آن صورت یا سوار اتوبوس شهرک میشدم و میرفتم خانهی مادربزرگ و یا اینکه خودم را میانداختم داخل قایق بزرگی که میرفت طرف جزیره، آنوقت اگر پشیمان هم میشدم، فایدهای نداشت و نمیتوانستم برگردم...