آخرین دقایق روز ، به لحظات حزن انگیز خود نزدیک می شد ؛ کم کم خورشید بساط چتر طلایی خویش را جمع می کرد تا جایش را به چادر سیاه شب بسپارد ، احساس می کردم لحظات ناب زندگی من در شب نهفته است ، دوست داشتم در آن غرق شوم ، شاید هم چون اشک ریختن در تاریکی برایم راحت تر بود ، این احساس را داشتم . هر چه بود سرم به شدّت درد می کرد ، غم غریبی بر دلم چنگ می انداخت ، اضطرابی عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود ، اتّفاقی که سال ها از آن فرار میکردم ، امروز به وقوع پیوست . حوصله ی هیچ کاری را نداشتم ، حتّی حوصله ی خودم را ؛ باورم نمی شد ، گیج و مبهوت بودم ، مثل یک مجسّمه ی گنگ و بی حرکت ، قوای پنج گانه ام هم کاری از دست شان بر نمی آمد ، شاید هم خسته شده بودند ، یا احساسشان را به کسی سپرده بودند ؛ این سخت ترین امتحان زندگی ام بود که در آن شرکت داشتم ، خدای من! چه می شود اگر زمان در همان دقایق خوشبختی انسان ها توقّف می کرد ؟ تا برای لحظاتی هر چند کوتاه در خوشبختی هایمان غرق می شدیم ؛ براستی چه می شد ؟ لااقل روزهای محدودی در زندگیمان را آگاهانه از میان هزاران تابلوی زندگی انتخاب می کردیم تا در آن نقش هایی را که می خواستیم بازی کنیم ؛ لحظاتی را که می خواستیم ، مثل یک بازیگر به تصویر می کشیدیم ..!
کنگره :
PIR8098/ن275پ4 1385
کتابشناسی ملی :
م85-895