میم مثل محسن مجموعهای از خاطرات شهید مدافعحرم محسن حججی با روایتی داستانگونه است.
محسن خیلی به شهید کاظمی علاقه داشت.عشق و جانش، حاج احمد کاظمی بود. محسن، هرشب میرفت سرقبر حاج احمد مناجات میکرد با خدا گریه میکرد. به او میگفت(حاجی. دلم میخواد جا پای تو بذارم. دلم میخواد سرنوشتم مثل تو بشه.اول جهاد، بعد هم شهادت.کمکم کن)
با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند. هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه، به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند! محسن میگفت:(میدونستم شهیدکاظمی دستم رو می گیره و حاجتم رو روا میکنه)
بیست و یک تیرماه سال هزار و سیصد و هفتاد، بچّۀ ماه و گلم توی شهر نجف آباد به دنیا آمد. وای که چه لحظۀ خوبی بود. چه لحظۀ زیبا و دلچسبی بود. انگار خدا توی قلبم، گلهای شادی کاشت. از شدّت خوشحالی، دلم میخواست از اتاقِ بیمارستان بیرون بیایم و پرواز کنم. من مادر یک فرشتۀ کوچولو و ناز شدهبودم.
هنوز یادم نرفته است. موقعِ به دنیا آمدنِ بچّه، ظهر بود. توی بلندگویِ بیمارستان داشتند اذان میگفتند. صدای گریۀ بچّه، با صدای زیبایِ اللهاکبر در هم آمیخته شد. چه لحظۀ زیبا و ملکوتی بود. انگار بوی بهشت، توی اتاقِ بیمارستان میپیچید.
چند روز بعد، از بیمارستان مرخص شدم. شوهرم آقامحمّدرضا، با تاکسیاش آمد دنبالم و مرا به خانه آورد. اقوام و فامیل به خانۀمان آمدند.همه به خاطر نوزاد، به من تبریک گفتند. خانمها سر و صورتم را بوسیدند و کِل کشیدند و شادی کردند. همه به بچهام نگاه میکردند و میگفتند: «ماشالّّا. هزار ماشالّّا. بتِرکه چشم حسود. چه بچۀ نازی. چه بچۀ خوشگلی. »
نظر دیگران //= $contentName ?>
باهاش ارتباط برقرار کردم....