کتاب شهید دهم گزارش لحظه به لحظه سفر کاروان آزادی به غزه است. در کشتیِ ماوی مارمارا قناری هم بود که پسر یکی از دوستان ما به او داده و از او خواسته بود هر طور شده آن را به بچه های غزه نشان بدهد و جلوی چشم آن ها آزادش کند. این موضوع مورد توجه تمام مسافران کشتی واقع شده بود و رسانه ها مرتب با فردی که قناری را آورده بود مصاحبه و آن را سمبل آزادی قلمداد می کردند.
دردناک ترین اتفاقی که در آن جنایتِ سبوعانه افتاد، این بود که مهاجمان اسرائیلی حتی به آن قناری هم رحم نکردند و آن را با گلوله کشتند. آقای ابراهیم سعدیانی، روزنامه نگار آلمانی، علاوه بر داستان نُه شهید کشتی، داستانی هم درباره آن قناری نوشته است. بعضی از دوستان خوش ذوق هم آن قناری را «شهید دهم» ناوگان آزادی نامیدند.
گرمِ مطالعه بودم که سروصدای بچه ها بلند شد و پشتبندش زنگ درِ مهمانسرا به صدا درآمد. با عجله وضو گرفتم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. تعدادی از دوستان همسفر پشت میز آشپزخانه نشسته بودند و صبحانه میخوردند. یکی از آن ها را می شناختم. او را در سالن حوزة هنری و زمان دریافت جایزة اولِ رمان زندانی کوچک خودم در چهارمین جشنوارة داستان انقلاب دیده بودم، اما خبرنگارِ سمجی نگذاشته بود اسمش را درست بشنوم و به صحبت هایی که زمان معرفیِ چهار تن از نویسندگان خارجی ایراد کرده بود گوش بدهم.
دنبال آقای ضرابی می گشتم که همان آقا رو به من کرد و گفت: «آقای حسینی ارسنجانی؟» از صدایش فهمیدم که ایشان همان آقای ضرابیِ مهربان و دوست داشتنی ای است که در این مدت مدام تلفن می زد و مخلصانه پیگیر کارهایم بود. از محبتی که به شاگرد کوچک خودشان ابراز داشته بود تشکر کردم و روبه رویش نشستم. خندید و گفت: «از بس آقای امیرحسین فردی سفارشتان را کرده اند مشتاق شدم ببینمتان.» صبحانه مان را خوردیم و سوار مینی بوس شدیم. هوا خنک بود و خیابان ها خلوت. کمی که جلوتر رفتیم، دیدم جُز من و آقای ضرابی و آقای نجفی، بقیه جوان هستند و بیشترشان در جشنوارة ادبی «امواج بیداری» جایزه گرفته اند.