کتاب خط وسط هسته خرما دفتر یازدهم از مجموعۀ سی جلدیِ تا بهشت است که ویژۀ ماه مبارک رمضان چاپ و اهدا می شود.
تازه چشم هایم گرم شده بود که با صدای تلق وتولوق بلند درب پارکینگ از خواب پریدم. بی خیالِ سروصدا شدم و بالشم را مرتب کردم و دوباره خوابیدم. همسرم مریم درب اتاق را بسته بود که بتوانم ساعتی بخوابم؛ ولی سروصدایی که از پارکینگ به گوش می رسید، حسابی چرتم را پاره کرد و خوابم پرید.
مریم وارد اتاق شد و گفت: «مهدی جان، انگار دعوا شده. می دونم خسته ای؛ ولی چاره ای نیست. شما مدیر ساختمونی و همه ازت توقع دارن دیگه. » انگار قسمت نبود بخوابم. پا شدم و با کلافگی گفتم: «مهم نیست. گفتم امروز بی خوابیِ دیشب رو جبران می کنم؛ ولی مگه این همسایه ها می ذارن! » لباسم را پوشیدم و رفتم پایین. حدسم درست بود: آقاپرویز دوباره سر جای پارک دعوا راه انداخته بود.
همین که من را دید، گفت: «آقای دکتر! شما چرا اومدید پایین؟ ما خودمون حلّش می کردیم. » دستش را گرفتم و گفتم: «آخه مرد مؤمن، چه خبر شده که این همه سروصدا می کنید؟! نمی گید توی این ساختمون شاید یکی مریض باشه، خسته باشه یا شب کار بوده باشه و بخواد استراحت کنه؟ » برای اینکه کم نیاورد، صدایش را انداخت توی گلویش و گفت: «من ماشین داشته باشم یا نداشته باشم، کسی حق نداره جای پارک من پارک کنه! »