کتاب ملداش که روایتی جذاب دارد داستان مردی است که در یک منطقه دورافتاده سعی دارد مردم را با دین و اصول آن آشنا کند اما همه چیز هم آسان به نظر نمیرسد. کتاب ملداش با دیالوگها و روایتهای جذاب پیش میبرد و خواننده خودش را میان روستاییان میبرد. داستان با موقعیتی عجیب شروع میشود که ملاداداش ایلچی سعی دارد احکام ذبح را توضیح دهد و سوالهای روستاییان او را درگیر داستانی جالب میکند.
رمان ملداش شاید بتوان گفت اولین رمان فقهی دانست. این کتاب که خلقی داستانی از زیست خود نویسنده است در آن بیش از ۷ موقعیت فقهی خلق شده و در آن به مسائل شرعی پرداخته است. همانطور که یک مبلغ بیشترین برخوردش با جامعه کوچکی که در آن تبلیغ میکند مسائل شرعی است. در این رمان علاوه بر مسائل شرعی موقعیتهای اعتقادی و اخلاقی هم دیده میشود. مبارزه ایلچی مبلغ جوان با خرافات و مسائل دست و پا گیر ازدواج را میتوان جزو همین موقعیتها دانست. از آنجایی که همسر ایلچی هم همراه اوست محبت، عشق و وفاداری یک طلبه به همسرش را در این رمان به تصویر میکشد. میتوان این رمان را یک سبک زندگی طلبگی دانست و آن را به همه معرفی کرد.
ایلچی لحظهای مکث کرد. کف پایش را محکمتر از قبل به زمین فشار داد. عضلاتش را سفت کرد تا تنش نلرزد. دوباره آب دهان قورت داد و چشمش را لحظهای بست. سر تکان داد: «چَشم... ضررت با من.» شیربان دو طرف بند شلوارکردیِ دوخشتکهاش را گرفت و روی تیشرت مشکیِ آستینکوتاهش بالا کشید. خم شد، کاپشن مشکیاش را برداشت و گفت: «میرم پیش امامجمعه از دستت شکایت میکنم. تا پیش خدا هم باشه میرم...» و سمت درِ سقاخانه رفت.
ایلچی که تپیدن قلبش تند شده بود، نگاهش میکرد. گوشی شیربان از جیب کاپشنش افتاد. شیربان دم در ایستاد. در باز بود. برگشت و کف دستش را چند بار به دیوار سقاخانه کوبید: «به همین سقانفار قسم، چوبدار بیست میلیون نقد مشتری بود!»
ایلچی با دستش به گوشی شیربان اشاره کرد: «گوشی افتاد.»
شیربان یک قدم سمت گوشی برداشت. کاپشنش به دستگیرهٔ در گیر کرده بود. کاپشن را محکم کشید و آزاد کرد. صدای بسته شدن در بلند شد. شیربان برگشت، گوشی را برداشت. دوباره سمت در رفت، بازش کرد، بیرون رفت و محکمتر از قبل بست.
طهماسب گفت: «عجب بشریه!» ایلچی نفس عمیقی کشید و دوباره از جمعیت صلوات گرفت.