کتاب مادرانه زندگینامه و خاطرات خانم فاطمهسادات موسویرینه، مادر شهید جاویدالاثر جمال محمدشاهی است که در گروه شهید ابراهیم هادی منتشر و روانه بازار کتاب شده است.
مادر شهید جمال بزرگشدهی منطقهی رینه در اطراف شهر آمل است؛ شهر بزرگان اهل علم و معرفت علمایی همچون آیتالله جوادی آملی و آیتالله علامه حسنزادهی آملی. شهر شهدای به خون خفته. شهر شهیدان عارفی چون نادر خضری و حشمتالله طاهری و… با مردمانی مهربان بخصوص مردی بزرگ و پرمهر مرحوم سیدسلیمان موسویرینه. اما در سالهای دور این مادر فداکار، شرایط سختی را تجربه نموده و آگاهانه انتخاب بزرگی داشت. میگوید: «بعضیها برخوردشان با من تغییر کرد! درست است که من در یک خانوادهی مؤمن بزرگ شدم، اما همهی شرایط مساعد نبود. دیدگاههای بعضیها به ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی دربارهی سبک زندگی و فرزندپروری و ایفای نقش مادری با من کاملاً متفاوت بود و راههای متفاوتی را در پیش گرفتیم. بعضی از آنان هدف واقعی در زندگی را پول و آسایش و راحتی میدانستند! بودند کسانی که به مسائل دینی و حجاب و… اعتقاد و پایبندی چندانی نداشتند.
دلشان پاک بود اما راه درست را نمیدانستند. در ذهن بعضی از آنها زندگی راحت، زندگی بدون توجهات دینی بود. اما من یک انتخاب بزرگ انجام دادم؛ یک زندگی سخت، اما مورد رضایت خدا و پایبندی به زندگی و فرزندانم را به زندگی مورد نظر آنها ترجیح دادم. میدانستم که دنیا با سختیها پوشیده شده، مگر خدا نمیگوید که «ما انسان را با سختیها آفریدیم.» پس اینجا نباید زیاد به دنبال راحتی بگردیم. اینجا باید آرامش داشت و به دستورات خدا گوش کرد. آسایش واقعی برای آنطرف است...
«چند روز بعد از ازدواج، با مختصر جهیزیهای که داشتیم راهی تهران شدیم. آن زمان رسم بود که بیشتر مردم در حوالی بازار و یا محل کار خود، خانه تهیه میکردند. البته خانه که، چه عرض کنم! معمولاً یک اتاق اجاره میکردند که هیچکدام از شرایط زندگی امروزه را نداشت. اوایل معمولاً برق و گاز نبود. آب هم اگر بود، در حد یک شیر کنار حوض وجود داشت. یک آشپزخانهی مشترک هم در داخل خانهها میساختند. دورتادور حیاط هم اتاق بود که هر اتاق به یک خانواده اجاره داده میشد. سرویس بهداشتی هم معمولاً یک دستشویی بود که به صورت مشترک برای همه ی خانوادهها در کنار حیاط قرار داشت، از حمام هم که داخل خانه خبری نبود. معمولاً بیشتر جوانهای آن زمان، وقتی ازدواج میکردند، زندگی را به همین صورت آغاز میکردند. با هزاران سختی و گرفتاری دیگر.
آن زمان اجارهی این اتاق برابر با نیمی از حقوق ماهیانهی شوهرم بود. لذا ما هم باید تلاش میکردیم که خرج اضافهای به زندگی تحمیل نکنیم.» رفتم منزل یکی از بستگان و پرسیدم: حاج خانم چیکار میخوای بکنی؟ گفت: این اتاقهارو میخوام اجاره بدم، اما خیلی کثیفه، رنگ و وسایل گرفتم که یک نقاشی بکنم و بعد اجاره بدم. بعد ادامه داد: این کارگرها میگن که ۱۵۰ تومان میگیریم و همهی اتاقها را رنگ میزنیم. گفتم: حاج خانم، من نقاشی کردن ساختمان را بلدم، میخوای من این کار رو انجام بدم؟ حاج خانم نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت: تو یه بچهی هفت ماهه داری که باید بهش شیر بدی، جون تو بدنت نیست، این کار سخته، اول باید این دیوارها رو با نفت تمیز کنی و بعد رنگ بزنی، میتونی؟ گفتم: آره میتونم.
آن شب برای من فراموش نشدنی شد. بچه را کنار اتاق سرد خواباندم و شروع به کار کردم. دیوار اتاق ها را ابتدا حسابی تمیز کردم و بعد هم شروع به نقاشی کردم. همینطور چشمانم از حال میرفت، اما خوشحال بودم که برای این کار مزد میگیرم و میتوانم کمی وسایل و مایحتاج خانه را تهیه کنم. نماز صبح را در همان اتاق با بوی رنگها خواندم. بعد همانجا از حال رفتم و خوابم برد...