ماجرای کتاب باغ چنا به سفر شخصیت اصلی داستان به روستای زادگاهش و مرور اتفاقاتی که در این روستا رخ می دهد، اختصاص دارد.
کتاب باغ چنا، روایتگر اتفاقات در روستایی است که شهید عبدالنبی یحیایی به خاک سپرده شده است؛ شهیدی که چند سال پیش فیلمی با عنوان «ستارگان خاک» براساس زندگی و اتفاقات پس از شهادت این شهید بزرگوار نیز تولید و پخش شد.
احساس خستگی می کنم. انگار هیچ چیز سرجایش نیست. حس می کنم حتی قدم هایم هم دست خودم نیست. بهانه ی نوشتن این ماجرا، به نوع کارم بر می گردد. کارم را دوست دارم. نویسندگان و شاعران مطلبشان را برای چاپ پیش من می آورند و گاهی لابه لای این نوشته ها، یک حسرت هم به جانم می نشانند «. ای کاش وقت داشتم و برای خودم می نوشتم » هی تکه، تکه نوشته ها را برای خودم می نویسم و کاغذ،کاغذ می ریزم داخل کشوی میزی که نه قفلش می کنم و نه می گذارم باز بماند که نکند حسرت نوشتن، کار دستم بدهد و کار چند نویسنده که محتاج نان شبشان هستند، روی زمین بماند.
از صبح این متن دست از سرم بر نمی دارد. هی می خوانم و هی میروم جلوتر. ولع خواندن پیدا کرده ام تا نوشتن. گاهی خودم غلط های تایپی را می گیرم. جایی فکر می کنم اگر این فضا را بهتر پرداخت می کرد، کارش بهتر می شد. نویسنده اش را نمی شناسم.
کم سن و سال بود. می گفت: آقا، شما کتاب چاپ می کنید؟ خندیدم و گفتم: خب بله از اسم اداره مان هم پیداست؛ اصلاً ما این جاییم که خدمت کنیم به شما. خجالت از سر و روی پسر جوان می بارید. هنوز موهای صورتش در نیامده بود ولی بزرگی را می شد در چشم هایش دید. لبخند مرا که دید، با ذوق و شوق جلوتر آمد...