اکبر خوردچشم در کتاب از ام الرصاص تا خرمشهر، خاطرات شفاهی و پراکندۀ رزمندگان در دوران اشغال و آزادسازی خرمشهر را به رشته ی تحریر درآورده است.
در طول هشت سال دفاع مقدس، رزمندگان اسلام عملیات های مختلفی انجام داده اند که همگی آن ها جزء افتخارات این سرزمین به حساب می آیند. اما در این میان، طراحی برخی از این عملیات ها در عین حساسیت و ظرافت هایی که داشته اند، به خاطر اجرایی نشدن، در طول سال های گذشته ناشناخته مانده اند و به جزء افراد معدودی، کمتر کسی نامی از آن ها را به یاد دارد. در شرایط کنونی که زنده نگه داشتن خاطرات روزهای دفاع مقدس از اهمیت ویژه ای برخوردار است، باید نام و شرح اینگونه عملیات ها برای مخاطبان امروزی شناسانده شوند تا بلکه جان فشانی رزمندگان آن روزگاران، در غبار گذشت ایام به بوتۀ فراموشی سپرده نشود.
یکی از این عملیات ها، طرح شناسایی جزیرۀ ام الرصاص است که ایدۀ اولیه آن توسط شهید حسن باقری مطرح می شود. هرچند این عملیات اجرایی نمی شود و در حد ایده و برنامه های شناسایی باقی می ماند، ولی فعالیت های انجام شده، خود زمینه ساز رشد و گسترش واحدهای شناسایی در امور نظامی می شود که در عملیات هایی چون کربلای 5 به خوبی نمایان است.
بعد از ظهری بود. روی نقشه منطقه ای را نشانمان دادند و گفتند برویم آنجا. شناسایی لازم بود. لباس غواصی ام را پوشیدم. تنگ بود. کتف و شانه ام را اذیت می کرد. بعد فین هایم را به پا کردم و همراه بچه ها زدم به آب. آمده بود عراقی ها نیرو جا به جا کرده اند. مثل اینکه قصد پیشروی داشتند از کارون عبور کنند.
آب آرام بود. کمی جلو رفتیم. بعد مثل ماهی سُر خوردیم توی دل رودخانه. پا زدیم. آب به سر و صورتم می خورد. مراقب بودیم به تور غواصان عراقی نخوریم. گاهی بی خبر سمت ما می آمدند. بعد درگیری شد. همین طور حرکت اریب داشتیم. از ساحل خودمان دور شدیم. به ساحل غربی کارون رسیدیم. خوب مراقب اطراف بودیم. فین هایمان را درآوردیم و سمت نخلستان ها رفتیم. آن جا منطقه ی خطر بود. کمی که جلوتر رفتیم، احساس کردم وضعیت کمی متفاوت شده.
سه نفر بودیم. باورم نمی شد، عراقی ها گشتی های زیادی داشتند، جیپ و کامیون. در جاده ای که خودشان درست کرده بودند، می رفتند و می آمدند. نمی شد جلوتر رفت، امکان درگیری بود. چاره ای نبود. برگشتیم سمت کارون. آن جا هم امنیت نداشت. چند تا غواص عراقی آن اطراف بودند. متوجه ما شدند و از توی آب به طرفمان شلیک کردند. جوابشان را دادیم. درگیری شد. زدیم به آب. اما دست بردار نبودند.
توی آب درگیری ادامه داشت. بر خلاف جهت آب می رفتیم. سخت بود. پشت سرمان عراقی ها بودند. شلیک می کردند. گلوله هایشان توی آب می پوکید. باید خودمان را نجات می دادیم. یک نفس شنا می کردیم. جریان آب به سر و صورتمان می خورد، حالا علاوه بر غواص های عراقی، باید با جریان آب هم می جنگیدیم. سخت بود و نفس گیر. نمی دانم چطور شد متوسل به ائمه اطهار (ع) شدم. نذر کردم اگر به ساحل خودمان برسم، صد رکعت نماز شکر بخوانم. مثل این که نذرم قبول شد. عراقی ها سمت نیروهای خودشان رسیدند و ما هم هر جوری بود به ساحل خودمان رسیدیم.