کتاب از چشمها11در مورد شهیدی است که تمام موقعیتهای اجتماعی مثل بازی برای تیمملی و تیم پرسپولیس، شهرت و کف و سوت صدهاهزار نفر، موقعیتهای زندگی مانند ازدواج و زندگی با پدر و مادر، و برادران و خواهرانش را برای پیوستن و فنای در خورشید، پشت سر گذاشت و با یک کولهی کوچک در حالیکه ساقهای قرمز رنگ فوتبالی، همیشه به پایش بود، سوار قطار تهران جنوب شد.
خاطرات شهید مهدی رضاییمجد، عضو تیم ملی فوتبال جوانان ایران (ورزشکار شاخص سال 1389) به روایت خانواده و دوستان
فوتبال ورزش بیخطری نیست. تو را قبلا هم با سر خونی دیده بودم. آنقدر زیاد که از حساب خارج است. یک بار، بعد از اینکه با موتور توی گودال افتادی.
همان وقتی که ما پشت وانت برادرت اکبر بودیم و تو با موتور پشت سرمان میآمدی و از بهشتزهرا(س)برمیگشتیم. سر خونی تو را، بعد از اینکه باماشین کادیلاک آبی نمره تهران، تصادف کردی و حسابی شکست؛ یادم هست. ولی اولین باری که سرت بدجوری شکست ، بیشتر از همه به خاطرم مانده.سرت به تیر دروازه خورده بود. همان بازیای که برای تیم ملی گل زدی. بقیه پسرهایم همه ورزشکار بودند و به تو هم با همین سن و سال، میدان میدادند؛اما باعث و بانی فوتبالت، این اکبر است نه کس دیگری.