کتاب از قصر تا قصر، زندگی یک خانواده سنتی مصری را در فاصله سال های ۱۹۱۷ تا ۱۹۱۹ در قاهره به تصویر می کشد. نَجیب مَحفوظ عبدالعزیز ابراهیم احمد الباشا (۱۹۱۱-۲۰۰۶)، نویسنده مصری برنده نوبل ادبیات است.
شخصیت های اصلی داستان افراد این خانواده هستند. محفوظ داستان را با مادر خانواده، امینه، آغاز می کند. او که همیشه در خانه است کاملا مطیع همسر خود است و وظیفه خود می داند که به همسرش بگوید: «نظر من همان نظر شماست. من از خودم هیچ نظری ندارم».
پدر خانواده، یا همان السید احمد عبدالجواد که مغازه دار است، شخصیتی دوگانه دارد. او در خانه سعی می کند همواره حرمت و برتری خود را حفظ کند و با ایجاد قوانین سختگیرانه و سنتی سعی در کنترل خانواده خود دارد. اعضای خانواده برای رهایی از خشم او معمولا به دروغ های مصلحت آمیز پناه می برند و او را در جریان همه امور قرار نمی دهند. اگرچه او ظاهرا یک مسلمان متعهد است، ابایی از عیاشی و هوسرانی ندارد.
برای او قابل تصور نیست که دختر و همسرانش بدون اجازه یا همراهی او از خانه خارج شوند. مثلا هنگامی که امینه در غیاب همسرش تصمیم می گیرد به زیارتگاهی در نزدیک خانه شان که همواره آرزویش را داشت برود یکی از فاجعه های داستان اتفاق می افتد.
امینه در راه بازگشت از زیارتگاه تصادف می کند و در نتیجه همسرش از این ماجرا مطلع می شود. در ازای این بی آبرویی که امینه برای خانواده به بار آورده (به زعم همسرش)، السید احمد عبدالجواد او را به خانه مادرش می فرستد. روایت ماجراهای داستان از قصر تا قصر با چنان مهارتی صورت گرفته که ضمن برانگیختن احساسات خواننده از جمله خشم، ترحم یا نفرت، او را تا پایان ماجرا به دنبال خود می کشاند.
کارشناس ادبی روزنامه ایندیپندنت، فیلیپ استوارت، و مترجم برخی کتاب های محفوظ به انگلیسی، معتقد است: «در ادبیات جهان اثری نظیر «از قصر تا قصر» به وجود نیامده است، همان طور که درباره بعضی کتاب های تولستوی، فلوبر و پروست نیز می توان همین نظر را متذکر شد».
فقط خدا می دانست که کمال تاچه اندازه از دست مادرش ناراحت است. این خشم تنها به این سبب بود که از او جدا شده بود و شب های او را ناآرام ساخته بود. امّا مادر می دانست که چگونه دل کودک خود را به دست آورد و برای همین اندک اندک این غم سنگین را از دل کودک خود می زدایید. ما در تلاش می کرد تا وقتی که کودک به خواب نرفته او را در اتاق تنها نگذارد. مادر به کودک می گفت: ما همیشه با هم هستیم.
تنها خواب است که ما را از یکدیگر جدا می کند. کمال این اندوه را به جان خریده بود و می دانست که ورقی دیگر از دفتر زندگانی اش آغاز شده است. با این وصف تا از همه ی قصه های خود برای حفظ مادر استفاده نمی کرد اجازه نمی داد مادر از کنار بسترش برود. مادر نیز می ماند و قرآن می خواند تا کودک به آرامی به خواب رود. مادر با لبخند به کودک شب به خیر گفت. به اتاق دیگر رفت و به آرامی در اتاق را گشود و پرسید: آیا در خوابید؟ خدیجه نیز در پاسخ مادر گفت: با این صدای خرناس عایشه چه کسی می تواند به خواب رود؟ عایشه از خواب پرید و گفت: کسی از من صدای خرناس نشنیده است. مادر نیز با عصبانیّت گفت: مگر نگفتم که موقع خواب دیگر مزه نریزید. مادر در را بست و به اتاق مطالعه رفت. فهمی در آن جا بود و گفت: آیا چیزی لازم نداری؟