شهید یحیی سنوار، در سال ۱۹۶۲ در «خان یونس» متولد و یک فلسطینی از خانواده ای که در سال (۱۹۴۸) از شهر «عسقلان» به نوار غزه مهاجرت کرده اند، می باشد. لیسانس ادبیات زبان عرب از دانشگاه اسلامی غزه دارد و جزء اولین کسانی است که پرچم مقاومت اسلامی را در فلسطین برافراشته است.
یحیی سنوار در ابتدای سال (۱۹۸۸) دستگیر و حکم زندان ابد برایش صادر شد، او از آن تاریخ تاکنون در زندان رژیم اشغالگر به سر می برد که رمان «خار و میخک» را نوشت و دردها، امیدها، خاطرات و قصه ملت خود را در یک اثر به تصویر کشید و آن را قصه هر فلسطینی و تمام فلسطینی ها قرار داد. اثری دراماتیک که وقایع آن کاملاً واقعی هستند، اما شخصیت های آن بعضا واقعی و بیشتر خیالی اند، هر چند، رد پای آدم های تأثیرگذار امروز را در بین آنان می توان دید.
او در این زمان از شکست سال ۱۹۶۷ و حتی آغاز جوشش انتفاضه اقصی شروع کرده و به بیشتر ایستگاه های اصلی تاریخ مردم فلسطین پرداخته است.
این رمان در تاریکی اسارت زندان های رژیم اشغالگر در فلسطین نوشته شده است. ده ها نفر برای کپی و مخفی کردنش از چشم جلادان و دستان آلوده اشغالگران تلاش کرده و مثل مورچه ها بسیار کوشیده اند این رمان را از تاریکی به نور ببرند تا برای تصویر واقعیتی که در سرزمین «اسراء» رخ می دهد در دسترس خوانندگان و چه بسا در تلویزیون و مقابل چشم ها قرار گیرد.
مادرم باز به ابراهیم فشار آورد که به اردن برود و مدارکش را به سفارت سعودی یا سفارت عربی کشور دیگری در حاشیه خلیج فارس تحویل دهد. او ترجیح می داد ابراهیم آنجا پذیرش کار بگیرد، زنش را بردارد و برود و از مشکلات و خطراتی که در تمام کوچه های غزه منتظر او بود، دور شود. ابراهیم لبخند زد و گفت: غیر ممکن است. او تصمیمش را گرفته و هیچ وقت از غزه بیرون نمی رود، حتی اگر داخل غزه فقط یک لقمه نان برای زندگی داشته باشد. او منتظر بود تا آژانس غوث جواب درخواست کارش را بدهد تا در نوار غزه استخدام شود. مدتی بعد جواب آمد. تعداد افرادی که تخصص شبیه او داشتند زیاد و نوبت به او نرسیده بود.
مادرم دوباره فرصت را مهیا دید و برای مهاجرت به او فشار آورد، اما ابراهیم گفت او بنایی بلد است، می تواند از این راه کسب رزق کند و اصلا نیاز به شغل اداری ندارد و حالا که فارغ التحصیل شده می تواند کارش را توسعه بدهد و واقعا درآمد خوبی داشته باشد.
مریم اولین فرزندش را به دنیا آورد. ابراهیم اسم دخترش را «اسراء» گذاشت و وقتی دلیلش را پرسیدیم گفت: برای اینکه هربار می بینمش یادم بیاید چه وظیفه ای نسبت به سرزمین اسراء، معراج و مسجد الاقصی دارم. از آنجا که فرزند یکی از دلایل کناره گیری مردم از جهاد است، نام اسراء باعث می شود من به جای بازنشستگی، به سمت وظیفه ام حرکت کنم. ابراهیم مرا یاد آن لحظات زیبایی انداخت که یهودیان تهدید کرده بودند به مسجد الاقصی حمله می کنند و ما آنجا مستقر شده بودیم و اشک در چشمانش حلقه زده بود.
همان موقع بنایی طبقه دوم را ادامه دادیم و اتاق هایش را تمام کرده و سقف آزبستی، که در واقع سقف قدیمی طبقه پایین بود، را زدیم. من آن موقع از ابراهیم چیزی دیدم که عشق این آدم به آدم های اطرافش را درک کردم. وقتی داشتیم سقف طبقه دوم را می زدیم، سقف را مثل قبل به سمت غرب قرار دادیم. آزبست را که نصب کردیم، ابراهیم یک دفعه دست از کار کشید و گفت این شکلی درست نیست. پرسیدم چه شکلی؟ گفت: اینکه شیب سقف را رو به غرب بگذاریم. گفتم چرا؟ گفت: چون باران روی سقف ما جمع می شود و روی سقف همسایه ها می ریزد. گفتم چه اشکالی دارد؟ قبلا هم همینطور بود. خندید و گفت: نه احمد! الان فرق می کند. قبلا سقف ما سه متر و نیم بلندتر از سقف همسایه ها نبود. الان وقتی باران شدیدی ببارد، آبی که از این فاصله روی سقف آن ها می ریزد صدایش خیلی آزاردهنده است و زندگیشان به هم می ریزد.
دیدم درست می گوید. پرسیدم پس چه کنیم؟ گفت: از اول شروع می کنیم و.. .
نقاب را خدا از چهره او برداشت تا او پرچم شهیدان را به دست بگیرد، تا نگاه ها را جلب کند، دل ها را تحت تأثیر شکوه شان قرار دهد و همه با تقدیر و افتخار به دلاوران حماس نگاه کنند. درباره دلاور حماس حرف می زنم؛ اشرف حسن بعلوجی، ۱۹ ساله از غزه.
اینجا غزه کهن و تاریخی است و این بار دلاور ما، شیربچه ای از غزه است. آیا تا به حال به غزه سفر کرده ای؟ آیا تا به حال حتی در داستان های پیرمردها چیزی درباره غزه شنیده ای؟ چه اتفاقی برای این دیوارها و درها افتاده که با رنگ های مختلف رنگ آمیزی شده اند؟ چه اتفاقی برای چهره ها افتاده که لبریز از تعهد است؟ چه اتفاقی برای چشم ها افتاده که شبیه چشمان عقابی است که دنبال شکار می گردد و پیدا نمی کند؟
کتاب سنافور، روایتی است از یک مجسمه ای از جنس سنگ، روایتی از فوران و سرکشی ها.
مدتی از شروع کارم در انبار آلمینیوم یافا می گذشت. صبح یکشنبه 20/5/1990 با شروع هفته کاری جدید، غرق کار بودم که خبر آن کشتار وحشتناک را شنیدم. اخبار واضح و کامل نبود، اما همین قدر فهمیدم که صهیونیست ها آتش تفنگ های اتوماتیک شان را به روی گروهی از کارگران عرب در ایستگاه کارگران منطقه «عیون قاره» گشوده اند. جایی که به عبری به آن «ریشون لِتسیون» یعنی اولین صهیونیست می گفتند.
در واقع کشتن تدریجی ما به مثابه یک ملت نه تنها گروهی از یهودیان را سیر نمی کرد، بلکه خواهان مرگ سریع ما بودند. در عرض چند لحظه تعدادی از برادران من با گلوله «نفرتِ هار» صهیونیست ها شهید شده بودند، آن هم فقط به این دلیل که با چنگ و دندان مبارزه می کردند تا بتوانند از چنگال خون آشامان، منقار کلاغ ها و جغدها و آرواره این جانور وحشی یعنی صهیونیسم غاصب یک لقمه نان برای فرزندان شان بیرون بیاورند. آخر جرم آن ها چه بود و چه گناهی مرتکب شده بودند؟ مطمئن بودم هیچ کدامشان گناهی نکرده که مجازاتش قتل باشد، چون خود من یکی از آن کارگران در بخش های مختلف کارخانه ها، شرکت ها و کارگاه های اشغالگر هستم که به خاطر یک لقمه نان، دولت غاصب را می سازیم و تمدنش را مستحکم می کنیم.
یادم نمی آید هیچ وقت در ریختن خون یا حتی زخمی کردن انسانی، چه عرب و چه یهود شریک بوده باشم، با این وجود از وقتی سرزمین ما آن ها را شناخت، دست به این قبیل کارها زدند و خون های زیادی بر زمین ریختند.
صهیونیست ها این جنایت را انجام دادند چون آن ها جزء ملتی بودند که قیام کرده و اشغالگر را نپذیرفته بودند. ملتی که به پا خاسته و برای زندگی با عزت و احترام روی زمین خودش حقوقش را طلب کرده بود و تنها می خواسته به حقوق سیاسی اش که همه ملت های روی زمین از آن برخوردارند برسد، اما شهوت ریختن خون ویژگی اصلی آن جنایتکاران است. آن ها از مردم نفرت دارند، از زندگی نفرت دارند و از حقیقت نفرت دارند. این ها قومی هستند که لیاقت زندگی را ندارند. بله، لیاقت زندگی را ندارند! آن ها دشمنان زندگی، انسانیت و از همه مهم تر دشمنان خودشان هستند.. .