در بخشی از مقدمه کتاب از زبان نویسنده اینگونه میخوانیم. من آدمی هستم که تصمیم گرفتم و میتوانم قصه های زندگیم را برای دیگری بازگو کنم و لازم میدانم بگویم که بنمایه قصه ها حقیقی هستند، اما برخی رخدادها ساخته و پرداختهی ذهن من هستند.
داشتم یکی از کتابهای قدیمی کتابخانه پدرم را به روشی که خودم مبدعش بودم، صحافی میکردم که از سمت حیاط صداهایی آمد، صداهایی که حدس میزدم با آن ساعت از روز و آن فصل قرابتی نداشتند. با حسی شبیه به ترس یا هیجان زیاد و کلی احتمال و قضاوت، پاشدم و با قدمهایی کمی بلندتر از همیشه، به همراه مقدار زیادی کنجکاوی به سمت حیاط و صدا رفتم. درحالیکه به نظرم نباید تعجب میکردم، اما با مقادیر زیادی از تعجب دیدم که ...