کتاب صوتی ژنرال در هزار توی خودش، اثر بی نظیر دیگری از نویسنده معروف گابریل گارسیا مارکز، روایتی از واپسین روزهای سیمون بولیوار، قهرمان آزادی خواه آمریکای لاتین است. هزار تویی که نماد دشواری ها و موانع پیش روی این رهبر جنبش های استقلال طلبانه در آمریکای جنوبی است. مارکز صرفا روایت تاریخ نمی کند و دوگانه عشق و تقدیر نقش اساسی در این رمان جذاب ایفا می کند.
بولیوار که در سنین میانسالی به سر می برد و به نظر می رسد از نظر جسمی مانند یک پیرمرد می ماند، از پست خود که ریاست جمهوری است کنار کشیده. خودش اغراق می کند که می خواهد دست از سیاست بکشد. او قصد سفر به اروپا را دارد. در این بین هستند کسانی که گزافه گویی های این پیرمرد را باور ندارند و معتقدند این بار نیز این ادعاهای او مانند دفعات پیشین تنها در حد حرف است.
سیمون بولیوار یک سیاستمدار ونزوئلایی و یکی از رهبران اصلی جنبش ازادی خواهی در آمریکای لاتین بوده است. او جمهوری بزرگ کلمبیا شامل کلمبیا، ونزوئلا و اکوادور را بنیان نهاد. در کاراکاس دانشگاهی را به نام بولیوار تاسیس کردند. مسن ترین خادم او، خوزه پالاسیوس او را در حالی یافت که لخت مادرزاد، با چشمانی باز روی آب وان شناور مانده بود. او گمان کرد که غرق شده است؛ البته می دانست که این یکی از شیوه هایی ست که ژنرال به تفکر می پردازد، اما حالت شناورماندن بی هوشانه ی او طوری بود که نشان می داد در این جهان نیست، بنابراین از ترس جرأت نکرد به وان نزدیک شود اما برای اجابت دستورش که گفته بود او را پیش از ساعت پنج صبح بیدار کند تا بتوانند صبح زود از آن جا حرکت کنند، به آهسته گی صدایش کرد...
گابریل گارسیا مارکز (Gabriel Garcia Marquez) بزرگ ترین نویسنده ی کلمبیا و نام آورترین نویسنده ی جهان و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل سال ١۹۸۲، در ششم ماه مارس ١۹۲۸ میلادی، در دهکده ی آراکاتاکا در منطقه ی سانتاماریای کلمبیا متولد شد و تا سن هشت سالگی، در این دهکده، نزد مادر بزرگش زندگی کرد. در سال ١۹۴١ اولین نوشته هایش در روزنامه ای به نام خوونتود که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود، منتشر شد.
خوزه پالاسیوس هم که به مدت طولانی در کنارش به سر می برد و به زندگی اش آشنایی کامل داشت، هنوز نتوانسته بود کاملاً مشخص بکند که آیا ژنرال واقعاً آن زن را در آن شب در پیورتو رئال به چشم خود دیده است یا یک رؤیا، یا یک توهم و یا یک تجسم ذهنی بوده است؟ از آن زمان به بعد، دیگر کسی راجع به آن سگ ولگرد حرفی به میان نیآورد.
با این که هنوز هم در کنار آن ها به سر می برد و زخم هایش رو به بهبودی بود. آن سربازی که مسئول مراقبت و نگهداری از آن بود، دریافت که آن سگ اسمی ندارد. بنابراین آن ها بدن اش را شست وشو دادند و با مالیدن پودر بچه، بدن آن را معطر کردند، اما هنوز نتوانسته بودند از آن ظاهر زشت یا بوی گند جرب به درآورندش. ژنرال در حال هواخوری در قسمت کرجی بود که خوزه پالاسیوس آن سگ را به طرف او برد و از او پرسید: «اسم این سگ را چه بگذاریم؟» ژنرال حتی بدون این که نیازی به فکر کردن در این مورد داشته باشد، پاسخ داد: «بولیوار»