کتاب ساعت گرگ و میش نوشته ژیلبرت سسبرون است که پرویز شهدی آن را ترجمه کرده است. دو دوست، یکی سرباز، دیگری دبیر، یکی جسم را بهکار میگیرد و دیگری روح را، یکی عملکردن را یاد میدهد و دیگری فکرکردن را، یکی خشونت بهخرج دادن را در پیش میگیرد و دیگری عدم خشونت را. اما به کجا میرسند؟ ساعت گرگ و میش در هر صفحه و هر فصلش چنان از گفتههای جاندار، تکاندهنده، گاه گزنده و گاه نوازشآمیز پر است که آدم بهفکر میافتد آنها را در جُنگی گردآوری کند، ولی چه ضرورتی دارد، کتاب خود جُنگ مفصلی است، فرآوردهای از ضدونقیضها، ظلمت و روشنایی، خلاصهای از «بودن» و «شدن» ، از طبیعت، از انسان، از آنچه که ما برایش پا به این دنیا گذاشتهایم و از رسالتی که به عهدۀ یکایک ماست.
ساعت گرگ و میش، نگاهی دارد به الجزایر در دوران مستعمره . در واقع نگاهی به مردم و روشنفکران فرانسه در زمانی که الجزایر از مستعمرات آن به شمار می رفت. و تقابل دو دیدگاه متضاد است که رولان، شخصیت اصلی داستان، با افراد دیگر خصوصاً جورج به عنوان فردی با دیدگاه متفاوت دارد . نکته ای که داستان را متفاوت می کند زاویه دید این رمان است که از فرانسه به الجزایر نیست، بلکه نگاه به انسانها است. انسانها در الجزایر و انسانها در فرانسه. ساعت گرگ و میش علاوه بر روشنگری از عنصر هیجان، عشق و دوستی بهرهمند است. دغدغه اصلی این داستان انسان و وظیفه انسان در قبال انسان است.
خدمت سربازی مثل بیماری یرقان است؛ دکتر به آدم میگوید بهزودی خیلی غمگین خواهی شد، ولی آیا میتوان از آن پرهیز کرد؟ هر طور میتوانم از خودم دفاع میکنم. از خودم صخره میسازم... یا بهمحض بیدارشدن بهخودم میگویم باید با تحقیری شادمانه با هرچه در اطرافم هست برخورد کنم. یا اینکه با جدیت پژوهشگری سمج بهمطالعه دربارهی این نمونههای انسانی بپردازم.آنچه در آنها بیشتر نظرم را جلب میکند، ناهماهنگیشان است.
بدنشان، روحشان، احساسشان با بینظمی و هرکدام با نواخت خاص خودش رشد میکند. هیچوقت همقطارانم بهاندازهی زمان حاضر ورزیده نخواهند شد، ولی ازنظر فهم و شعور، بچههای شانزدهسالهای بیش نیستند. بهطور انفرادی شانزدهساله و بهطور دستهجمعی دوازده سال و نیمه! تا ده سال دیگر ذهنشان شکل اصلیاش را پیدا خواهد کرد؛ یعنی موقعی که جسمشان دیگر کمتر به فرمان آن گوش دهد. و اما احساس...