کتاب خان داستانی رمانتیک، شیرین و به یادماندنی، به قلم فاطمه نانسی صادق الوعد است. این داستان شرح زندگی خانزاده ای است که قبل از آنکه یک خان باشد، انسانی وارسته و خاص بود. انسانی که مسیر زندگی اش را خود تعریف نمود و به سرانجام رساند.
رمان خان، نه تنها یک قصۀ ساده، بلکه گویای حقیقتی شفاف و غرور آفرین از زندگی مردی است که در فراز و نشیب زندگی همچون دُرّی گرانبها صیقل یافت تا عاشقانه بر قله های معرفت و انسانیت بایستد و تماشاگر غرور آفرینش باشد. عاشقی بی مدعا که خود را وقف دیگران نمود تا نامش در دل تاریخ این مرز و بوم جاودانه بماند.
مردمان این دیار، روزی خود را در شالیزارهای برنج می جویند و سر بر آسمان پر برکتی می سایند که بارش رحمتش، سراسر سبزی و طراوت را به آن ها هدیه می کند. سرزمینی که با وجود همۀ این برکاتِ آسمانی، سال هایی نه چندان دور به خاطر حاکمان ظالمش همیشه بغضی نهفته را در سینه داشته و دارد؛ حاکمانی که بر جان و مال رعیت سیطره ای دیرینه داشته و از هیچ دنائتی برای رسیدن به خواسته های خود فرو گذار نکرده اند.
خان و خانزادگانی که نسل به نسل بر مردم مظلوم، آقایی نموده و بعد از عمری سروری؛ یکی بعد از دیگری مثل همۀ آدم های دیگر از این جهان رخت بر بسته و هیچ نامی از خود به جای نگذاشته اند. اربابانی که کم و بیش در خلق و خو شبیه به هم و مثل هم بر مردم زیر دست خود حکومت می راندند.
ولی شاید به جرأت بتوان انگشت شماری از آنان را در دل تاریخ این سرزمین جستجو کرد که رفتار و منشی دیگرگونه داشته و در میان همین انگشت شماران نیز تنها یک خان را می توان نشان کرد که یاد و خاطره اش همچنان در ذهن ها باقی مانده و نسل به نسل روایت شده است.
در بخشی از کتاب خان می خوانیم:
درست پنج سال پیش در یکی از روزهای ماه اکتبر بود که مهرداد برای مأموریتی کاری از طرف یکی از موکلینش به آن شهر آمده و بطور اتفاقی هنگام عبور از خیابان آربات چشمش به خانه ای ویلایی افتاده بود که معماری اش شباهت زیادی به معماری خانه های ایرانی داشت، به همین خاطر تصمیمی را که ازمدتها پیش فکرش را به خود مشغول ساخته بود؛ خیلی زود عملی کرد.
تصمیمی که از همان روزی که با کاترین و آنجل به مسکو برگشته بودند؛ در ذهن داشت. اما عملی شدن این تصمیم یکسال به طول انجامید چرا که تا آنزمان نتوانسته بود اصلان را راضی کند که جدای از او زندگی کنند، چه رسد به اینکه اصلاً از مسکو بروند.
روزهای اول وقتی اصلان با داستان کاترین و کاری که مهرداد در قبال آن بچه انجام داده، روبه رو شده بود؛ مخالف شدید نگهداری دخترک توسط مهرداد بود، تا جاییکه حتی سر کاترین با هم بگو مگو هم کرده بودند؛ اما خیلی زود آن دختر بچه جای خود را در دل اصلان هم بازکرده بود. از آن پس بود که اصلان از مهرداد خواست که تا مدتی در همان خانه همگی با هم زندگی کنند و او هم همچنان در دفتر اصلان مشغول به کار باشد تا سر فرصت خانه ای مناسب پیدا کند.
مهرداد هم قبول کرده بود، اما در آن مدت از اینکه نمی توانست در پایتخت یک زندگی عادی داشته باشد و همیشه باید خود را به نحوی مخفی می کرد تا از چشم پلیس مخفی در امان باشد، خسته شده بود. به همین خاطر مدتها بود که بطور جدی به رفتن فکر می کرد. او می خواست به هر ترتیب شده از مسکو دور شود.
آنروز هم وقتی وارد شهر چلیابینسک شد، به خاطر فضای خاص آن شهر و آرامشی که داشت، شیفتۀ آن جا شده بود به خصوص که این شهر کوهستانی دارای رودخانه ای بزرگ و آب و هوایی پاک و مناسب برای رشد و پرورش کاترین کوچولو می توانست باشد.
کنگره :
PIR8131 /الف364خ2 1395
کتابشناسی ملی :
3937232