... زمستان بی رحم، انسان را از درون تهی و تبدیل به نیی هفت بند می کند و غم ها و خاطرات و احساس پوچی را بی درنگ در او می دمد.در تعجب ام که این مردم چگونه می خندند و با شادی مثل پرنده ها روی نوک پنجه هایشان می پرند؟ پیران این جا مگر نمی میرند؟ هرکدام شان خاطرات صد سال عمر را با نیرویی نشاط انگیز و بدون کوچک ترین ترسی به دوش می کشند و میان برف ها و جمعیت در حرکت اند، اما تو، ای سرزمین شرقی مدیترانه که از کنار دریا تا اعماق دشت ها دامن گسترده ای، چرا نمی گذاری ساکنانت طعم پیری را بچشند؟...
... آشیلوس تکان می خورد. می لرزید. و آرام چون رقص خروسی سرکنده دور می شد. هنگام غروب، بندر آخرین پرتوهای نور را در آغوش می کشید و سپس آن را می جوید و بر فراز آب ها رها می کرد تا بلرزد و در کام دریا فرو رود.
در آن ساعت پُر از بیهودگی، فریاد بشر شبیه عوعوی توله سگانی بود که در اعماق موج ها غرق می شدند. و دست ها با تکان های احمقانه، چون خرقه ای پلاسیده، با حرکت بادهای ناپیدا می لرزید.
و چهره هایی که بدبختی بر آن ها سایه انداخته و چشم هایی گنگ و سنگین با دهان هایی کائوچویی که بیشتر به آلتِ چروکیده ی حیوانات شبیه بود. اما آشیلوس فرورفته در هراس و وحشت، سینه خیز می رود و دور می شود...
کنگره :
PJA4894 /ن9ش4033 1390
کتابشناسی ملی :
2372118