اسبمان باز بی تابی میکرد و شیهه میکشید. سگها همین طور یکبند پارس میکردند. همه بیدار شده بودند. رحیم و رحمان کز کرده بودند سر جایشان و چیزی نمیگفتند. شاید آنها هم مثل من از ترس زبانشان بند آمده بود. همین طور زل زده بودیم به بابا که فانوس به دست داشت آهسته به طرف اسب میرفت. دایی علی هم تفنگ به دست او را همراهی میکرد. دایی گلنگدن کشید و دوباره تیری در کرد. صدای تیر توی کوه پیچید...
کنگره :
PIR8041 /ر865ن9 1387
شابک :
978-964-506-287-1
شابک دیجیتال :
978-600-03-1443-9