نعمت حیات یک نوزاد، معجزهای است که گاهی لابهلای نظم معمول طبیعت به چشم نمیآید و پدر و مادری که به راحتی بچهدار شدهاند، شاید عظمتش را به درستی درنمییابند، اما جایی که نظم معمول طبیعت به بینظمی میخورد، تمنای وقوع معجزهی پدر و مادر شدن، در دلها شعلهور میشود.
کتاب هر روز معجزه تازهای اتفاق میافتد، روایت زنانی است که هر کدام در مواجهه با ناباروری، قصهی مشترک و در عین حال منحصربهفردی دارند. این روایتها قصهی دردهای درگوشی، رنجها و گاه شادی رسیدن به معجزههای روزانه در زندگیهای عادی است.
پدربزرگ وصیت کرد در روستایش دفن شود، روی دست فامیل و آشنایش تشییع شود، در کنار پدر و مادر و برادرهایش آرام بگیرد و برعکس مراسم مادربزرگ، به مامان و دایی، فرصت سوگواری و همدرد داشتن بدهد. با تمام سادگی و کمحرفیاش، چقدر عاقلانه عمل کرد!
شب هفتمش است. دورهمیهای روستا، غم مامان را کم کرده. شیدا هم عاشق این دورهمیهاست. اینجا، یادش میرود که برای تنها بودنش به من غر بزند. سرگرم همصحبتی با دخترهای دبیرستانی همسنش است. گاهی هم با بچههای کوچکی که همهجای خانه پاورچینپاورچین میروند، بازی میکند. موهای خرگوشی دخترک سه چهار سالهی شیکپوشی، توجهم را جلب میکند: «آخی چه نازه! اسمت چیه؟»
غزل کوچولو، دست دوقلوهای خالهاش را رها میکند؛ از من غریبی کرده است. همانطور که چشمش به من است، عقبعقب میرود و روی پای مامانش مینشیند. پسر کوچولوها، از قطع بازیشان ناراحت شدهاند و کنار خاله و مامانشان میایستند.
شیدا با دلضعفه، شباهت پسر کوچولوهای دوقلو را یادآوری میکند. این چند روز، همه فهمیدهاند که چقدر بچهکوچولوها را دوست دارد. کنار مامانِ غزل مینشینم و خودم را در جمع پنج نفرهی خواهرانهشان جا میدهم. اگر من هم خواهر برادر تنی داشتم، لااقل بار غمها و مسئولیتهای خانوادهی مامان بینمان تقسیم میشد.