ساراگل چرخان و دوار، حلقهﯼ دست را از دور تنهﯼ درختان عبور ﻣﻲداد و پیش ﻣﻲرفت و وقتی خاک خالی شده بود، تازه یادش آمد که بهشت زهرا از ناپرهیزی آسمان دیشب بی نصیب مانده است. پابرهنه دویده بود توی ایوان و سرازیر شده بود به حیاط و رفته بود تا پای دیوار یاسﻫﺎی نگونسار. آذرخش و باران، آن هم در میانهﯼ خرداد!
ایستاد نگاهی به درختﻫﺎ انداخت و نگاهی به قبرها. با نوک پا محکم کوبید به تنه یکی از درخت ها و غرید: “تقصیر خودته، ﻣﻲخواستی این جا سبز نشی که شب و روز خاک مرده بر سرت بباره.”گنجشکﻫﺎ از روی درخت پرری پریدند، اما دوباره برگشتند...
کنگره :
PIR8075 /ف6625گ8 1390
شابک :
978-964-313-710-6