شروع کرده بود به تعارفهای الکی. ول کن نبود. بعد رفت ته اتاق که از سماور چایی بریزد. یک کلام هم راجع به کبری جیک نزد. من هم نزدم. فقط تماشا کردم. او هم هی قربان صدقه می رفت. پرسید: «ویسکی می خوری یا نه؟»
همان طور که جلویم ایستاده بود جلوی شلوارش را بالا و پایین می کرد. همیشه همین کار را می کرد.
کنگره :
PIR8223 /و548268م9 1390
شابک دیجیتال :
978-600-03-2405-6