نگاهی به دریچه کولر انداختم و اخمهایم درهم فرو رفت. باز هم برق رفته بود. غلتی روی تخت زدم و به آسمان آبی چشم دوختم؛ آبی یکدستی که حتی لکه کوچکی از ابر، سادگی و زیبایی رویاگونه اش را برهم نمی زد. از رختخواب دل کندم و روی تخت نشستم، سعی کردم با وجود گرمای زیاد، باز هم از آن روز لذت ببرم؛ روز تولدم!خمیازه ای ناگهانی چشمهایم را پر از اشک کرد. از جا بلند شدم و به ایوان رفتم، از بالای دیوار کوتاهی که بین خانه ما و آقای مرادی بود نگاه گذرایی به حیاطشان انداختم. انگار گرما خانم مرادی را هم تنبل کرده بود، چون برعکس هرروز از حیاط آب پاشی شده خبری نبود.
کنگره :
PIR8223 /ی882ع6 1387