این داستان روایتی است از جامعه معاصر ایرانی به سبک رئالیسم انتقادی. راوی دختریست که به تازگی از یک شرکت اخراج شده و چون سوژهایست مطالعهگر و متفکر، با دید عمیق فلسفی، تمام لحظههای قبل و بعدش را منتقدانه به تصویر میکشد. او ذهنی پر از پرسش دارد و مطلقا به دنبال پاسخهای کلیشهای و سادهلوحانه نمیگردد. بنابراین با ارائه تصویرات درخشان از چالشهای ذهنیاش، در پایان هر فصل و با دعوت از خواننده به یک دقیقه سکوت، او را (خواننده را) به شراکت در این پروسهی اندیشمندانه دعوت میکند. در عین حال زبان طنزآلود و خودمانی نویسنده، فضای سنگین چالشهای فلسفی را تبدیل به خوانشی بسیار قابل فهم و جذاب از سوی خواننده میکند و میتوان در لابهلای این چالشها، همذاتپنداری کرد و بسیاری از تصاویر روزمرهی بارها دیده شده را با تصاویری عمیقتر به یاد آورد. نوک تیز پیکان انتقادی روایتگر بیشتر از هرچیز متوجه رفتارهای ناعادلانهی برآمده از فاصلهی طبقاتی است و نوع جدیدی از بردهداری و استثمار انسانها در سیستمهای کاری امروزی که ضربههای شلاق آن، روانی است و نه جسمانی. از طرفی با شناختی که از فلسفه و مطرحترین تئوریهای فلاسفه تاریخ دارد در بزنگاههایی از روایت خویش با برقراری ارتباطی رفاقتی با این چهرهها، دانشی مختصر از ایشان را در اختیار خواننده قرار میدهد. اما همانطور که گفته شد زبان طنزآلود داستان، فهم این فسلفهورزیها و تراژدی کلی ماجرا را آسان کرده است.
این میز هم برای خودش داستانی دارد. وقتی شرکت تازه تأسیس شد ـ همین شرکتی که من سمَتِ اخراجیاش را دارم ـ این میز برای خودش بروبیایی داشت. آدمهای کلهگنده مینشستند کنار آدمهای کلهکوچیکی که سودای گندهترشدن کلهشان را داشتند. چه تصمیاتی که روی همین میز گرفته نشد. چه امضاهایی که پای ورقهها نگاشته نشد. چه چاییهایی که سرد شد و از دهن افتاد. بعد شرکت گسترش پیدا کرد...