شنیدن بعضی حرفها و نوشتنشان روی کاغذ، کار سادهای نیست. مینشینی روبهروی زنی و از او میخواهی که از شوهرش برایت بگوید. از سالهای جنگ او ناباورانه نگاهت میکند و نمیداند آن همه سختی و شیرینی توامان را چگونه برایت بگوید. آیا خواهی فهمید؟ با این همه دریغ نمیکند و تو روزهایی را در زندگی زن جستوجو میکنی که بعد از گذشت این همه سال برای او همین دیروز است.
او حرف میزند و تو غمی که در نگاهش مینشیند را میبینی؛ غم نبودن مردش که اول مرد زندگی بود و بعد مرد جنگ، مردی که رفتن و آمدنهایش با رفتنی همیشگی تمام شد. زن ماند و تنهایی و بچهها، بیآنکه بدانند یا بفهمند پدرشان چرا رفتن را بر ماندن با آنها ترجیح داد، بزرگ شدند. و حالا که بچهها همقد پدرشان شدهاند، دوباره ردپای جنگ در زندگیشان پیدا شده است.
«از عشق باید گفت» مجموعه کتابهایی است که به محبتهای عمیق این آدمها میپردازد. آدمهایی که مثل ما بودهاند و رشتههای محبت آنها را به بقیه وصل کرده بود. محبتی که سرجایش ماند، اما نرمنرم نقطهی اتصال رشتهها از زمین بریده شد. انگار کشش رشتهای که از آسمان میآمد، بیشتر بود.
کتاب جنگ مال خودت، جلد 8 از مجموعه «از عشق باید گفت» میباشد که در انتشارات ستارگان درخشان به چاپ رسیده است. این کتاب زندگی سردار شهید عبدالرسول زرین به روایت همسر ایشان (حلیمه ابراهیمی) است که توسط نفیسه حاجیسلیمانی به نگارش درآمده است.
عبدالرسول زرین در سال ۱۳۲۰ در یکی از روستاهای حومه کهگیلویه (دهدشت) به دنیا آمد. در ۴ سالگی پدر و در ۶ سالگی مادرش را از دست داد و تحت سرپرستی داییاش قرار گرفت. در نوجوانی توانست خویشاوندان پدری خود را در اصفهان پیدا کند و برای کار و زندگی، در کنار آنان مستقر شود. عبدالرسول زرین با شروع جنگ در کردستان به عضویت سپاه اصفهان درآمد و ابتدا به غرب کشور اعزام شد. پس از مدتی به مناطق جنگی در جنوب رفت و در کنار حسین خرازی و یحیی صفوی در عملیاتها شرکت میکرد. گردان تکنفره صدایش میکردند. این لقب را فرماندهاش شهید خرازی به او داده بود و همیشه میگفت بعد از توکل به خدا و اهلبیت (ع)، امیدم به دستان عبدالرسول است. شهید عبدالرسول زرین اعجوبه بود برای خودش تا جائیکه برای پیدا کردن او بهترین تکتیراندازهای دنیا را اجیر کرده بود و میان بعثیها به «صیاد خمینی» معروف شده بود. زرین در مدت حدود ۴ سال حضورش در جبههها بیش از ۳ هزار تیر شلیک کرد. معتقد بود تیرها از بیتالمال تهیه میشود و نباید خطا رود. او در یازدهم اسفند ۱۳۶۲ و در مرحله دوم عملیات خیبر کشته شد.
عبدالرسول نی داشت، یک نی چوبی. مادرم خیلی دوست داشت. همیشه میگفت: «نی بزن دلم وا بشه.» اصفهان هم که آمدیم یک وقتهایی زمستان میرفتیم دهاتمان، تا آخر شب دور هم مینشستیم.
مادرم میگفت: «بزن عبدالرسول!» او هم نی میزد و شعر میخواند. اصفهان هم تا چند سال اولها میزد. کمکم دیگر نزد، یعنی دیگر نگفتیم و او هم نزد. یک جورهای دیگری شد دنیا...