تا نزدیک ظهر دنبال ابوکرز راه می رویم. ابوکرز از کنار غاری در دل کوه می گذرد؛ ولی زود باز می گردد. با دقت به این سو و آن سو نگاه می کند، جای پاهای کنار غار را علامت می گذارد. همه در سکوتی سنگین به او چشم دوخته ایم. در دل، برای محمد دعا می کنم. دعا می کنم ابوکرز اشتباه کند و راه را اشتباه برود.