در کتاب سایه ای در غبار حکایت داستان زندگی دختری به نام هیوا است. داستان سرد و غم گرفته است گذشته های دردناک و آنچنان روایت می شود که گویی روحی بر فراز داستان راوی شده است.
دوباره سالن بیمارستان شلوغ است. صندلیِ کنجِ دیوار خالی مانده. از جلوی پای دو زن رد می شوم. عکس های بزرگِ ام آر آی شان کار را سخت تر می کند. خیره می شوند به من. می دانم دارند قضاوتم می کنند که: این همه جا، حتما باید آن گوشه بنشینی؟ گوشه ها را دوست دارم. می شود در شکستی شان فرو رفت. پناه خوبی است برای کسی که از چشمها فرار می کند. دو زن کناری ام دوباره حرف می زنند. کاغذ از پوشه های بزرگشان بیرون می کشند.انگار میخواهند در درد و مرض از هم سبقت بگیرند. پیرمرد صندلیِ روبرو داروهایش را زیر و رو می کند. مدام انگشتهای استخوانی خشکیده اش در کیسهی پلاستیکی می چرخند. حتما یادش رفته دنبال چه می گشته.می ترسم از پیری، از فراموشی.
پسر بچه ای بالای سرش ایستاده. خیره نگاهش می کند. می دود سمت زن و مردی که آنطرف تر صحبت می کنند. حتما پدر و مادرش هستند. مرد عصبی است. بلند حرف می زند و مدام دستهایش را در هوا تکان می دهد. پسر بچه خودش را روی پای مادرش می اندازد. زن هُلش می دهد. انگار باردار است. دنیای این یکی را خراب می کند برای سالم ماندنِ آن که در شکمش است. دلم برای پسر بچه می سوزد. زیاد دلم برای آدمها می گیرد. نباید بروم جاهای شلوغ. خسته می شوم از دلسوزی. از دنبالِ عدالت گشتن. از شمردن سالهایی که طول می کشند تا هر چیز این دنیا برود سر جای خودش. تا آدمها بفهمند، ببینند چه تاوان هایی بخاطر هم می دهند. شبیه تاوانهای چند سال پیش ما: یازده سالم بود،برادرِ پنج ساله را بغل می کردم و در خانه ی چادری چنباتمه می زدیم. دنیایمان در همان خانهی چادری خلاصه میشد. تنها پناهمان بود. وقتی مادرم فریاد می زد و پدرم در را به هم می کوبید و از خانه می رفت. هنوز جمله ها دست نخورده در سرم می چرخند. مادرم داد کشید:
-من تا کی باید تاوان بدم واسه بلند پروازیای تو؟ چقد تنمون از هر زنگِ در بلرزه؟ چند بار بگیم نیستی..رفتی...مُردی. پدرم می گفت درستش می کند. کارخانه راه بیفتد پول همه را پس می دهد. میگفت این روزها میگذرد. سهاِم کارخانه می کشد بالا. می افتد روی خط تولید. هر بار دعا میکردم مادرم باورش کند. بس که می ترسیدیم از دعوا. از طلبکارهایی که مدام می گفتند خانه مان را می گیرند جای پولهایی که برای خرید سهاِم کارخانه به پدرم قرض داده بودند. و آنوقت بود که با "کوزت" همزاد پنداری می کردم، می دیدم که شبیه "بینوایان" شدهایم. شب ها گوشهی خیابان می خوابیم. نیما را در یتیم خانه می دیدم و خودم را مشغولِ کلفتی. به اینجای سرنوشتمان که می رسیدم دهانم خشک می شد. آبهای بدنم به مثانه هجوم می بردند. نیما را هل می دادم در خانه ی چادری و جلوی درش می نشستم، و آنوقت بود که مثانهی پر همه چیز را خراب تر می کرد.خیسیِ زیرِ پایم سوژهی دستِ اول دعوا می شد. یکهو یادشان می افتاد بچه دارند. والدینِ دلسوز می شدند. من را به هم نشان میدادند. و هر کدام آن یکی را بانیِ "بی اختیاریِ"من می کرد. بعد هم پدرم می رفت و بارِ گناه خراب میشد روی من. گریه می کردم در خودم. در تنِ مادرم، پدرم و نیما. تا سه روز بعد که باز بر می گشت، و درد در تن های من فروکش می کرد.