کتاب عبود، خاطرات جناب آقای عبدالله صباحی است که از اهالی اهواز، شهر بستان، روستای عکبات هستند و از دوران کودکی تا پایان جنگ در دل حادثه بودهاند.
خدایا این چه سر نوشتی ست که برایم رقم زدی؟ مگر من چه گناهی مرتکب شده بودم که سزاوار این همه ستم باشم؟ کودکیم که با رنج و عذاب و آوارگی به پایان رسید. وطنم، خانه و کاشانه ام نابود شد، دوستانم جلوی چشمم شهید شدند، از بهترین علاقه زندگیم یعنی درس و مدرسه محروم شدم، چه روزها و شب ها که گرسنگی کشیدم، روی زمین سرد خوابیدم، دست وپایم از ستم جراحت برداشت، شانه های کوچکم بار سنگین مسئولیت را تحمل کرد، بی کسی و ناامیدی کشیدم، پدری که هیچ وقت بالای سرم نبود و مسئولیت هایش را به عهده من گذاشته بود و از همه سخت تر جنگ. جنگی خانه مان برانداز که وطنم را نشانه گرفته بود و حالا هم این عشق نابهنگام. خدایا من تازه شانزده سالم است، این همه مصیبت!!! وقتی فکر می کنم هم سن و سال های من هنوز بچه گی می کنند، حسرت می خورم و آه از نهادم بلند می شود.
نیمه دوم سال ۱۳۶۲ بود، که عموی بزرگم به دیدن پدرم آمد و صحبت هایی که متوجه شان نشدم بین آن ها رد و بدل شد. یک روز دیدم پدر و مادرم آماده شده اند و به من هم گفتند: بیا برویم. گفتم: کجا؟ گفتند: به منزل عمو. خوب خیلی عادی بود ما معمولاً برای دیدن مادربزرگم زیاد به منزل عمویم می رفتیم. همراه آن ها به راه افتادم وقتی به خانه عمویم رسیدم دختر عمویم که هم سن و سال خودم بود، جلو آمد و با شادی سلام کرد. نگاهی به من کرد و لبخندی زد. وقتی رسیدیم و نشستیم پدرم با عمویم شروع به صحبت کردن راجع به تاریخ عقد و عروسی و مهریه و جهیزیه کرد و من مات و مبهوت تماشایشان می کردم. عموی کوچکم کنارم نشسته بود و گفت: مبارکه دیگه برای خودت مردی شدی. رو به مادرم کردم و گفتم: اینجا چه خبره؟ دارید چه کار می کنید؟ چرا راجع به این موضوع چیزی به من نگفتید. مادرم را بیرون بردم و به او اعتراض کردم که این موضوع به آینده من بستگی دارد باید با من صحبت می کردید. مادرم گفت: هر چه باشد، دخترعموی توست و غریبه نیست. در همان لحظه عمویم آمد و با عصبانیت زیاد مرا تهدید کرد. همان لحظه پدرم آمد و با عصبانیت خواست کتکم بزند.