کتاب اربعین عاشقی توسط انتشارات سروش نوشته ی نجمه جوادی وارد بازار نشر گردید. نویسنده در این کتاب، سعی دارد در قالب داستانی جذاب ابعاد پیادهروی اربعین را بیان کرده و یکی از قدرتمندترین نماد همبستگی جهان تشیع را با زبانی ساده به تصویر بکشد.
اتوبوس کنار یکی از موکب های بین راه می ایستد. سیاه چادرهایی بر پا کرده اند و جلویشان روی میزهای مستطیلی شکل پر است از چای و نان تازه. مرد به لهجه کردی می گوید: «بفرمایید منت بزارید به سر ما و از این چای و نان میل کنید.» سراسر وجودت پر است از هیجان با خودت می گویی: «چقدر عجیب که تا این اندازه مهمان های ناشناس براشون عزیزند.» زنی را می بینی که نشسته است کنار آتش و تندتند خمیرها را با وردنه صاف می کند و می چسباند به دیواره تنور و پسر کوچکی نان های داغ را از این دست به آن دست می دهد و برای زائران می برد. نگار ماتش برده و نشسته کناری.
- حالت خوبه؟
- خیلی حالم خوبه.
- پس چرا نمیای چیزی بخوری؟
حرفی نمی زند و تو سوالت را دوباره نمی پرسی، چون جوابش را می دانی تا به حال اگر محبتی هم بوده حتماً پشتش تقاضایی و خواسته ای داشته اند اما حالا بدون هیچ چشم داشتی التماست می کنند تا در سیاه چادرهایشان استراحت کنی و از غذای آن ها بخوری. موبایلت را روشن می کنی و از خودت و نگار عکس می گیری و هر چه فکر می کنی چه چیزی برای حالتان بنویسی نمی توانی. مردی، باند سر میعاد را عوض می کند و با هر چرخش باند دورسرش، پیشانی اش را می بوسد.
چشم می چرخانی تا سهیل را ببینی پیدایش نمی کنی با خودت می گویی: «حتماً باز یه مادربزرگ چیزی خواسته و رفته تا براش بخره.» بی بی هم نشسته روی صندلی توی چادر و با خانمی که نان می پزد حرف می زند. کنجکاو می شوی، می روی و کنارشان می نشینی. زن از خودش می گوید و فرزندش که در کانادا درس می خواند و تا یکی دو روز دیگر برای پذیرایی از میهمانان خواهد آمد و از شوهری که در جنگ چشم هایش را از دست داده و زمین گیر شده: قبل از این که این مسیر اینقدر شلوغ بشه ما موکب داشتیم.