کتاب قصه یلدا (جلد یازدهم) یازدهمین جلد از مجموعه «فرهنگ قصهشناسی یلدا» اثر علی خانجانی است که در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است و شامل 477 روایت داستانی است.
مجموعهی ۱۶ جلدی «فرهنگ قصهشناسی یلدا» اثر علی خانجانی با معرفی ۸ هزار روایت شفاهی به ثبت رسیده از قصههای ایرانی، از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است. این مجموعه حاصل تلاش پنج ساله ۷۰ نفر از کارشناسان، پژوهشگران و ویراستاران است. در این مجموعه بیش از ۸ هزار روایت از قصههای شفاهی مورد پژوهش و بررسی قرار گرفته است و به جرأت میتوان گفت که تقریباً تمامی قصهها و افسانههای اقوام ساکن در ایران زمین پس از بررسی ۲۲۲ منبع مختلف در این مجموعه گردآوری شده است.
همچنین؛ این مجموعه علاوه بر معرفی راویان، نویسندگان و گردآورندگان قصهها و افسانههای ایرانی و درج خلاصه روایتهای جمعآوری شده، اطلاعات ارزشمندی درباره بنمایهی هر قصه، پیامهای اصلی و فرعی قصهها، شخصیتهای انسانی و غیرانسانی موجود در هر قصه را عنوان میکند. یافتههای دیگر پژوهشی شامل دعاها، سوگندها، نفرینها و دشنامها از دیگر مواردی است که در این مجموعه به مخاطب ارائه میشود و میتواند زمینهساز بسیاری از فعالیتهای تحقیقی و رفتارشناسی اقوام و جوامع بر اساس قصهها و افسانههای هر دیار باشد.
اولیای تربیتی اعم از والدین، معلمان، مربیان و تمامی علاقهمندان به قصهگویی مخاطب این مجموعهاند و افراد به راحتی میتوانند قصههای مورد نظر خود را با توجه به بخش پند و اندرزهای الفبایی شده و موجود در «پندستان» این مجموعه خیلی سریع شناسایی کنند و مسیر کوتاهتری برای دسترسی به قصههای مورد نظر خود و شنوندگانشان داشته باشند.
پدر سه برادر میمیرد، از او به آنها نردبان گربه و دایره به ارث میرسد. آنها با وسایلشان به سفر میروند پسری که گربه دارد، به روستایی میرود و شب مهمان روستاییان میشود وقتی سفره باز میشود ،همه با چماق دور سفره جمع میشوند تا موشها را دور کنند. پسر گربه را رها میکند، گربه موشها را میخورد. پسر هر شب مهمان یک خانه میشود تا موشها را بکشد. گربه آنقدر میخورد که چاق و وحشی میشود و اهالی از ترس کشته شدن توسط گربه آنجا را خالی میکنند و پسر روستا را صاحب میشود. پسری که دایره دارد، به غاری میرود. فیل و میمون و روباه میآیند و هر کدام میگوید سکههایش را در آن جا چال کرده است. پسر طلاها را در میآورد و سر کوهی میرود و میخواند سازیم دینقیر و دینقیر. من هیچچیز نداشتم. پدرم از گرسنگی مرد و مادرم گم شد. حالا کلی طلا دارم. پسر دیگر نردبان را میگذارد و بالای بام میرود. صاحبخانه میگوید: چطور رفتی؟ او میگوید: با نردبان، او اهالی را جمع میکند و میگوید: او از این به بعد هر روز خانهی یکی را میچاپد، پس باید از آنجا بروند. روستا خالی میشود و پسر صاحب روستا میشود.