کتاب رستم و اسفندیار اقتباسی از داستانهای شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی به قلم خانم مرجان فولادوند منتشر شده توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
فولادوند داستان رستم و اسفندیار را به زبانی روان و گیرا برای رده سنی نوجوانان روایت میکند.
اسفندیار شاهزادهی دلاور شکستناپذیری که سودای پادشاهی در سر دارد و از پدر میخواهد تاج و تخت را به وی بسپارد اما پدر پیرش گشتاسب را توان دل کندن از تاج و تخت نیست. پس گشتاسب اسفندیار را به نبرد با رستم میفرستد به این امید که کشته شود و تاج و تخت بیرقیب، همچنان برای گشتاسب باقی بماند.
سیمرغ گفت:« راهی نیست اسفندیار رویینتن است. شمشیر بر او کارگرنیست.» رستم گفت: « شمشیر با من نبود. من با دستهای گشوده پیش او رفتم، چونان دوستی به استقبال دوستی.»
سیمرغ گفت :«هیچکس نمیتواند او را بکشد.»
رستم گفت:«با من آرزوی صلح است، نه مرگ.»
سیمرغ گفت:«او را در آبهای مقدس شستوشو دادهاند. در همه حال پیروزی از آن اوست.:
رستم گفت:«من نیز او را پیروز میخواهم، چونان چون شاهزادهی ایران در برابر دشمنان؛ اما نه با به بند کشیدن پهلوان ایرانیان.»
سیمرغ گفت:«تو را خواهد کشت رستم.»
رستم گفت:« این برای من هزار بار آسانتر است از آنچه او میخواهد. او مرا میخواهد، مرده یا زنده، با دستهای بسته به بند. چونان بردگان و شکستگان. این است تمام دلیلی که برای جنگیدن دارم.»
سیمرغ گفت:« مبادا که دستهای بسته، سرنوشت آزادگان شود! راه کشتنش را نشانت خواهم داد؛ اگر بخواهی.»