کتاب من و آقای همسایه داستان دختریست که همان ابتدای داستان پدرش را از دست می دهد. افسانه مثل همه آدم های دیگر در دنیای غم و غصه از دست دادن پدر و سردرگمی ها و نگرانی های آینده تاریک غرق می شود غافل از اینکه خدای رحمان تقدیر دیگری برایش در نظر دارد.
آن شب هم به آخرهایش رسید. همه رفتند و خاله نگینم پیش ما ماند. پدربزرگ هم آن شب با دایی نرفت. از وقتی مادربزرگ مرده بود، او با دایی زندگی می کرد. گفت: «می خوام امشب پیش بچه ها بمونم که شیرین تنها نمونه. خیلی وقته نگین رو هم ندیدم. » خاله نگین گفت: «قربونتون برم باباجون. من فداتون بشم. بمونید منم خوشحال میشم. »
شوهرِ خاله نگین هم که دل خوشی از دایی نداشت، بعد از مراسم، گاز ماشینش را گرفته و رفته بود زنجان. بهانه، بچه هایشان بودند که لابد تنها می ماندند. تمام فامیل ما همینها بودند. عمو که ندارم. عمه ام هم خارج از کشور زندگی می کند و در آن دوسه روز چند باری زنگ زد و احوالپرسی و گریه و عذرخواهی کرد که نمیتواند به این زودی ها بیاید ایران. من توی دلم خوشحال بودم که او نمی تواند بیاید ایران. آمدنش جز دردسر و فیس و افاده فروختن نبود. از طرفی باید یک فرهنگ لغت هم دستمان می گرفتیم تا بفهمیم عمه چی می گوید.
ولی خاله نگین، هم خاله ام بود و هم بهترین دوستم. بهترین خالۀ دنیا بود خاله نگین. لحظه ای رفتم پیش مامان نشستم. خودم را برایش لوس کردم و او به سرم دست کشید و درحالیکه گریه می کرد، گفت: «خیلی زود یتیم شدی افسان. » من فکر می کردم یتیم شدن یعنی چه.
خاله هم بعد از اینکه مامان را خواباند، آمد پیش من. خوشم می آمد از خاله. فامیل ها که رفتند، ازاینرو به آنرو شد. خاله تازه شروع کرده بود به نفس کشیدن. انگار دایی همۀ هوای خانه را به تنهایی نفس می کشید. خاله شروع کرد به فضولی توی وسایل من؛ کاری که وقتی تابستان به خانه شان رفته بودم، با وسایلش می کردم. سعی می کرد من را شاد کند. گفت: «دوران غم از همین حالا تموم شد و همه باید به زندگی برگردیم. » با هر فضولی ای که توی وسایل من می کرد، همین جمله را تکرار می کرد. آخرسر گفتم: «خاله جون، فهمیدم به خدا. بیار کاغذ رو بنویسم و امضا کنم که ما به زندگی برگشتیم. خیال شما هم راحت بشه. » خاله لُپم را کشید و گفت: «نمیدونی از تابستون که اومده بودی پیشم تا حالا چقدر دلم می خواست این لپ هات رو بکشم. » این لُپکشی در خانوادۀ مادری من ارثی است و نمیدانم از کدام
جدشان به ارث برده اند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی خوب بود...
خیلی خوب بود...