کتاب راز سربند، روایتگر زندگی شهید علی اکبر جمراسی است. شهید «علی اکبر جمراسی» در 3 فروردین ماه1347 در روستای تلخاب اراک به دنیا آمد. او مانند بسیاری از همسالانش خود را به عنوان نیروی داوطلب به جبهه رساند، اما با سابقۀ 85 ماه حضور در خط مقدم شهید نشد.
شهید جمراسی همراه دیگر دوستانش واحد اطلاعاتِ سپاه قم را سروسامان بخشید و توسعه داد. او که در تفحص شهدا نقشی پررنگ داشت، سال 1390، در آستانۀ بازنشستگی برای مأموریتی به سردشت اعزام شد و طی عملیات تروریستی گروهک پژاک به شهادت رسید.
شهلا مردد بود بین حج و مادر. دختر بزرگ بود و تاب اشکهای مادر را نداشت. اکبر دلش به رفتن بود، با مادر و مادرزن. گفته بود: «شهلا اگه بشه یه فیش براش پیدا کنیم میبریمش.» شهلا باور نمیکرد. مادر آنقدر بدحال بود که همه میترسیدند مسئولیتش را قبول کنند. همراه بردنش ساده نبود، زحمت داشت. اکبر اما محکم ایستاد. برادرهای شهلا وقتی حرف اکبر را شنیدند شروع کردند به پیدا کردن فیش. بالاخره پیدا شد و بعد از سالها چشمانتظاری، اکبر و شهلا و مادرش دستشان رسید به خانۀ خدا.
حاجیهخانم رو به مهمانها ادامه داد: «دیگه چی بگم براتون؟ از سوار شدن هواپیما بگیر تا رفتن توی هتل و جابهجا کردن بارها و کیفها. از زیارت رفتن و خرید بگیر تا دکتر بردن من. مادر جون، من که اصلاً پای راه رفتن نداشتم. طوافمم اکبر انجام داد. کل اعمال رو روی ویلچر بودم. آخ خدا دلتو شاد کنه پسرم!»
فامیلها دانهدانه میآمدند و میرفتند. حاجیهخانم هم حرفها را تکرار میکرد. اکبر از تعریفها سرخ میشد، میخندید و خدا را شکر میکرد. سخت بود، ریسک داشت. شهلا هم توی سفر ناخوش بود، آرتروز دست و گردن عاصیاش کرده بود و مادر هم که نای چرخیدن و راه رفتن نداشت. اکبر مجبور بود ساکها را بکشد، مادر را سوار ویلچر کند، هر روز برای معاینه ببردش درمانگاه، اعمال خودش را هم بهجا بیاورد. بعد از سالها میخواست استخوان سبک کند، اما از برکت دعای مادر همهچیز خوب پیش رفت. اکبر وقتی ایستاد پشت ویلچرِ مادر تا طوافش را انجام دهد، وقتی چشمش افتاد به خانۀ خدا دلش شکست. کربلایی هیچوقت کعبه را ندید. اکبر از دلش گذشت: طواف دوم به نیت کربلایی علی جمراسی.