امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
55,000
خرید
169,000
15%
143,650
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب روزگار بوسه و خون 

کتاب روزگار بوسه و خون داستانی از حسن کیقبادی است. داستانی که با حال و هوای روزهای پیش از انقلاب، جوش و خروش مردم و ماجراهایی همراه است که شما را به سفری در زمان می برد. رمان روزگار بوسه و خون، روایت زندگی جوانی است از یک خانوادۀ ساده دل شهرستانی در مقابل سیل بزرگی از اتفاقاتی که پیش رو دارد یا از سر گذرانده است. روایتی که در دو زمان حال و گذشته بیان می شود. الیاس که اکنون در جنگ ایران و عراق و در حین عملیاتی زخمی شده، بین سه جنازه گیر کرده و گذشته ها یادش می آید. گذشته هایی که او فقط یک پسربچه بوده و کارهایی که می کرده، به اقتضای سنش بوده است.

 نگارش رمان بوسه و خون، حاصل تلاش چندین ساله، تحقیق و پژوهش فراوان در خصوص انقلاب بومی شهرستان سبزوار و همچنین بازنویسی های فراوان است. گرچه تخیل و وجه داستانی در آن به شدت پر رنگ است؛ اما فضای بومی و اتفاقاتی که در مکان و زمان رمان می افتد، بومی منطقه است و تلاش شده تا وجه دیگری از انقلاب که دیده نشده، و آن انقلاب در شهرستانهای دیگر است، بیان شود. انقلابی که گرچه از جنس همان انقلاب شهرهای بزرگ بوده؛ اما تفاوتهایی در جزئیات رخدادها و نحوۀ تعامل انسانها با هم داشته است.

گزیده کتاب روزگار بوسه و خون 

دیشب از فکر اینکه امیر ته کوچه پادرخت منتظرش مانده، تا صبح خوابش نبرده. وقتی بعد شعارنویسی نرفته سر قرار، امیر با خودش چه فکرها که نکرده. توی جا غلت و ملاق زده. یکی دو بار عباس تشرش زده که چرا نمی خوابی و او بی جواب، فقط خودخوری کرده، که اوّل کاری چه بی عرضه بوده که خودش را خیس کرده و اگر کارش را درست انجام می داد، می توانست با افتخار برود پیش امیر و بعد هم آقاکتابی و... آن وقت پیش رفقا با افتخار می گفت که چه کرده. هم پیش اسماعیل که خودش دستی در کار دارد، هم پیش جواد که ننه اش نمی گذارد بیاید میان این دست و داوها. دیشب میان جا چشم هایش را به هم فشار داده بود و گفته بود خوش به حال جواد. 

شاید به خاطر اینکه ننه دارد و مثل او نباید حسرت بخورد که چرا حالا که یکی مثل ننه پیدا شده، باید این حرف ها پشت سرش باشد. شاید هم به خاطر بابای قالی فروشش که همین آخر تابستان که الیاس به اجبار برادرش رفته بود دکان آهنگری، او دست زن و بچه هایش را گرفته بود و برده بود لب دریا. به عمرش از نزدیک دریا ندیده. 

بیشترین آبی که به چشمش خورده همان آب های سرگردان فصلی کال شور بوده که در دل کویر روی هم غلت می خورند و آخرسر در جایی نامعلوم یله می شوند. کال شور را صدبرابر کرده و تعریف های جواد را هم زده تنگش تا بلکه بفهمد دریای واقعی چه شکلی است. جواد وقتی از دریا برگشته بود، رنگش مثل توت خشک سیاه شده بود. یکی دو ساعت پشت بند هم از خاطراتش گفته بود. اسماعیل و الیاس هم مثل چیزنشنیده ها با دهان وا، گوش داده بودند و گفته بودند خوش به حالت که رفته ای لب دریا.

جواد گفته بود مادرش می ترسیده وقتی رسیدند آنجا، او و خواهر کوچکش چشمشان بیفتد به آن زن های به قول مادرش پتیاره، که دو تکّه لباس بیشتر ندارند و مدام میان ساحل یله اند. برای همین راضی نمی شده بروند؛ اما وقتی بابایش گفته اگر او نیاید با بچه ها می رود، باروبَندیلش را جمع کرده و راهی شده.

روز چهارم سفر، مادرش ظرف زغال های گُرگرفته را از عمد خالی کرده روی بابایش که خواب بوده و گفته پایش گیرکرده به جایی. سفرشان به هم خورده و زهرشان شده و زودتر برگشته اند. باآنکه الیاس میان جا گفته خوش به حال جواد؛ اما با خودش فکر کرده اگر آن مشت را نزده بود میان صورت جواد که رنگش از آفتاب ساحل مثل توت خشک سیاه شده بود، تا آخر عمر خودش را نمی بخشید. نمی توانست ببخشد. حرف ناموس آمده بود وسط. جواد گفته بود مادرش دیوانه است و سفرشان را خراب کرده و مگر چهارتا نگاه بیشتر به آن زنها چه عیبی دارد؟ آخرسر هم درآمده بود که مادرش گفته همه این زن ها نجس اند.

همه شان مثل انسی هستند که با آمدنش، شهر را به گند زده. اینجا خون الیاس به جوش آمده بود، ولی هنوز مشت را حواله نکرده بود؛ تااینکه جواد گفته بود:

«فک کن. تا جایی که چشم کار می کنه آب و آب. دراز کشیدی رو ماسه های ساحل. انسی خانوم کنارت. تو هم...» که مشت رفته بود و تا اسماعیل بیاید و کاری کند، صورت مثل توت خشک سیاه جواد، شده بود سرخ مثل انار. هنوز پس گردنش می سوزد و برای همین است که نعل ها را فراموش نمی کند. جسمش درِ دکان آهنگری دارد سوراخ می زند و روحش جای دیگری است. صبح با چشم هایی که وقتی الماس بیدارش می کند می گوید کاسه خون است، کمی نان و کمه می خورد و راهی می شود. همه فکرش این است که وقتی امیر را دید، چه بهانه ای بتراشد. مسیری را انتخاب می کند که سر راه، آن دیوار سفید و شاهکار دیشبش را ببیند و بعد برود آهنگری. توی راه، احساس می کند که همه آدم های شهر دارند یک جوری نگاهش می کنند. نگاهی که همیشه خودش به هوشنگ داشته.

_ پس تو بودی که اون کارو کردی، ها؟

_ برو که شهربانی منتظرته.

_ چوب تو آستینت می کنن.

صفحات کتاب :
171
کنگره :
‏‫‬‮‭PIR8191‭‬‭
دیویی :
‏‫‬‮‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
7581247
شابک :
978-622-7459-45-6
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه روزگار بوسه و خون