کتاب مثنوی معنوی بازنویسی 24 قصه و حکایت از مثنوی معنوی؛ یکی از برترین کتابهای ادبیات عرفانی کهن فارسی و حکمت پارسی پس از اسلام سروده مولانا جلالالدین محمد بلخی است.
شخصیتهای اصلی داستانهای مثنوی عموماً پیامبران، پادشاهان، چوپانان، بردگان و حیوانات هستند. در کتاب مثنوی معنوی داستانهایی مانند طوطی و بقال، شیر و خرگوش باهوش، مرد مغرور و کشتیبان، دوستی خاله خرسه، موش و شتر، درخت جادویی، مارگیر و اژدها، گنجشک و پندهایش، شتر و روباه و خر، نقاشهای چینی و رومی، انگور، زبان حیوان و .... به زبان ساده برای گروه سنی کودک و نوجوان روایت شدهاند.
کتاب با داستان «طوطی و بقال» آغاز میشود که یکی از مشهورترین و محبوبترین داستانهای مثنوی نیز محسوب میشود که روایتهای مختلفی از آن گفته و شنیده شده است. فتاحی این داستانها را از شعر به نثر برگردانده و به اعتقاد خودش دلیل آن این بوده که بچهها راحتتر آن را بخوانند و معنی آن ها را بفهمند و در آینده هم به سراغ نسخه اصلی مثنوی معنوی بروند. تصویرگری کتاب مثنوی معنوی را حسن عامهکن و طراحی و گرافیک آن را حبیب ایلون بر عهده داشتهاند. تصویرسازی کتاب با حال و هوای سنتی است و رنگهای قرمز و مشکی در آن غالب است.
روزی، روزگاری، کشتیبانی بود پیر و باتجربه. سالهای سال با کشتیاش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود. بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربهای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موجها به سلامت بیرون برده بود. مردمی که این کشتیبان را میشناختند، هر وقت سوار کشتی او میشدند، با خیال راحت به سفر میرفتند و از توفان و موجها ترسی نداشتند.
روزگار گذشت. تا اینکه روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همهی مسافرهای دیگر فرق داشت. مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباسهای نو و گرانبها. دستهای چاق و تمیزش نشان میداد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت. گهگاهی هم آن را ورق میزد و میخواند.
این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتیبان رد میشد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتیبان، شنیدهام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمیدانی؟»
کشتیبان گفت: «نه، من از صرف و نحو و کلمهها و لغتها چیزی نمیدانم.»
مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمیدانی، نصف عمرت را فنا کردهای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمیداند.» کشتیبان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون میبایست کشتی را به حرکت در میآورد. کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کمکم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی میکوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همهی مسافرها را ترسانده بود.
توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین میرفت. این بالا و پایین رفتنها، شدید و شدیدتر شد. موجهای بلند به بدنهی کشتی میخوردند و آب را داخل کشتی میریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی خوبه...